به نظر نمیرسد هیچ یک از شصت موردی که واقعاً توسط واتسون یا هولمز گزارش شدهاند، مربوط به سالهای ۱۸۸۴ و ۱۸۸۵ باشند. اما احتمالاً برخی از مواردی که فقط به طور اتفاقی ذکر شدهاند، در این سالها واقع شدهاند. این مواردی که ما چنین نگاه اجمالی وسوسهانگیزی به آنها داریم، باید به اندازه مواردی که ثبت شدهاند، متعدد باشند. اکثر آنها به صورت منفرد ظاهر میشوند، اما گهگاه به رشتهای از آنها برمیخوریم. یکی از این مجموعهها در کتاب «پنج هسته پرتقال» آمده است و ظاهراً فهرستی از مواردی است که در سال ۱۸۸۷ رخ داده است. ظاهراً این موارد شامل ماجراجویی «اتاق پارادول»، «انجمن گدایان آماتور»، «کشتی سوفی اندرسون»، «گریس پترسون» در جزیره اوفلا و پرونده مسمومیت کامبرول بود که هولمز توانست با کوک کردن ساعت مرد مرده ثابت کند که دو ساعت پیش کوک شده است. واتسون ابراز امیدواری میکند که برخی از این پروندههای ۱۸۸۷ بعداً به چاپ برسند. اما قرار نبود این اتفاق بیفتد. هر پنج پرونده از دسترس آیندگان خارج شدند. چهار پرونده متعاقباً منتشر شدند که در سال ۱۸۸۷ رخ داده بودند، اما چهار پرونده متفاوت بودند. بسیار بعید به نظر میرسد که کسی بتواند به این سرعت دیدگاه خود را در مورد اینکه چه پروندههایی مهم بودند و چه پروندههایی مهم نبودند، تغییر دهد. در زمان نوشتن کتاب «پنج هسته پرتقال»، او به سال ۱۸۸۷ فکر میکند و پنج پرونده را به یاد میآورد، اما ظرف یک یا دو سال، هر پنج پرونده از ذهنش محو شدهاند.

باید با چهار پرونده دیگر جایگزین شوند. توضیح آن مطمئناً باید این باشد که او اشتباه کرده و این پنج پرونده مربوط به سال دیگری است. اگر چنین است، باید سالی باشد که در آن موارد گزارش شده بسیار کم یا اصلاً وجود داشته باشد، یا اینکه دوباره با همان مشکل روبرو هستیم. بدیهی است که پس از سال ۱۸۸۴ احتمالاً واتسون یادداشتهای تقریبی خود از این پنج پرونده را در یک پوشه یا پاکت قرار داده است. او فوراً میدانست که همه آنها متعلق به یک سال هستند، اما حافظهاش وقتی آنها را به ۱۸۸۷ نسبت داد، او را گمراه کرد. ظاهراً بعداً، او شروع به شک و تردید کرد و تصمیم گرفت از انتشار خودداری کند تا زمانی که از سال صحیح مطمئن شود. اما هرگز به قطعیت نرسید. در همین حال، پروندههای جدید دائماً توجه او را به خود جلب میکردند. بنابراین، گزارش سالهای ۱۸۸۴-۸۵ هرگز نوشته نشد، زیرا دوست دارد بداند که دقیقاً چه اتفاقی برای گریس پترسونها در جزیره اوفا افتاده است و اهداف، اساسنامه و تاریخچه انجمن گدایان آماتور چه بوده است. قبل از اینکه سال ۸۵ را ترک کنیم، یک نظر دیگر هم باید ارائه شود. اگر داستان قبلاً ثبت شده از آن شیطنت قدیمی و مسخره، ترور بزرگ را به همان شکل اولیهاش در نظر میگرفتیم، این سال سال گلوریا اسکات میشد و هولمز هنوز دانشجوی کارشناسی در آکسفورد بود!
در سال 1886 به آن ماجرای بسیار سرد، تاج بریل، میرسیم. همه جا برف است؛ برف انباشته شده در مرکز خیابان بیکر باعث میشود که الکساندر هولدرِ به ستوه آمده به جای تاکسی گرفتن، پیاده برود. برف در حومه شهر فرصتی خدادادی برای مردان یک پا (و دیگران) فراهم میکند تا ردپای خود را در سراسر استریتهام به جا بگذارند. هر جا که نگاه میکنیم برف است.
ظاهراً این پرونده از یک صبح فوریه شروع شد، قبل از ازدواج واتسون، در حالی که او هنوز در خیابان بیکر زندگی میکرد. اینکه آیا او در سال 1887 یا 1888 ازدواج کرده است، موضوع بحثبرانگیزی است که در مرحله بعدی بررسی خواهد شد. برای اهداف فعلی ما، بیایید فرض کنیم که تاریخ بعدی صحیح است، زیرا به ما حق انتخاب وسیعتری میدهد. در سالهای قبل از ۱۸۸۹، در ماه فوریه برف روی زمین بوده است؟ سال ۱۸۸۱ به طرز تحسینبرانگیزی با هدف ما مطابقت دارد، زیرا دو بارش سنگین برف رخ داده است، اما متأسفانه، این زمان برای «اتود در قرمز لاکی» که بدیهی است اولین مورد گزارش شده توسط واتسون در خیابان بیکر است که از ۴ مارس آغاز شده است، خیلی زود است. از ۱۸۸۲ تا ۱۸۸۸، به جز یک استثنا، یا اصلاً برفی وجود نداشت یا به اندازهای نبود که زمین را بپوشاند. دو یا سه روز آخر ژانویه آن سالها نیز نتیجه بهتری به دست نمیدهند. تنها استثنا ۲۸ فوریه ۱۸۸۶ است. برف در طول روز برای چند ساعت بارید و قبل از شب، پوشش قابل توجهی روی زمین ایجاد کرد. پس این باید همان شبی باشد که تلاش برای دزدیدن تاج انجام شده است. اما واتسون اشتباه میکند وقتی میگوید که «صبح یک روز فوریه بود که از پنجره بیرون را نگاه کرد و دید که الکساندر هولدر از خیابان پایین میآید. این اتفاق روز بعد، اول مارس، رخ داد.
این مورد نشان میدهد که بالاترین محافل اجتماعی و مالی، امور خود را با نهایت سبکسری انجام میدادند.
زیرا میبینیم که کسی که «نامش در سراسر زمین زبانزد است»، – یکی از والاترین، شریفترین و والامقامترین نامها در انگلستان – که موقتاً شرمنده شده بود، تاج بریل، «یکی از گرانبهاترین داراییهای عمومی امپراتوری»، را گرو گذاشته بود تا وامی به مبلغ پنجاه هزار پوند دریافت کند. علاوه بر این، شریک ارشد «دومین شرکت بزرگ بانکداری خصوصی در شهر لندن»، به جای اینکه فوراً آن را در گاوصندوق خود قفل کند، آن را با خود به استراتهام برده بود. با خوشحالی و بدون اینکه حتی اقدامات احتیاطی اولیه را انجام دهد، به خانهاش در استراتهام رفته بود. مخفی نگه داشتن محل اختفای آن در طول شب. مطمئناً این امر باعث بروز مشکلاتی شد که متعاقباً رخ داد. همان بیمسئولیتی نگرانکننده در محافل بالا در پرونده بعدی ما، لکه ننگ دوم، آشکار است، هرچند این بار در دنیای سیاست – بریتانیایی و خارجی – است.
در اینجا با یک حاکم قدرتمند خارجی روبرو میشویم که، آشفته از برخی تحولات استعماری اخیر، بدون اطلاع وزرایش نامهای بسیار تحریکآمیز نوشته بود که انتشار آن بدون شک کشور را درگیر جنگی بزرگ میکرد.
عقل سلیم میگوید که بهترین راه این بود که سند توهینآمیز را مستقیماً در آتش بیاندازند. اما دولت خلاف این فکر میکرد. این سند به صندوق پست وزیر امور خارجه رفت و به خانهاش برگشت، جایی که به اندازه تاج بریل در استریتهام امن و امان بود. دو مشکل در مورد «لکه دوم» پیش روی ماست، زیرا علاوه بر تعیین تاریخ، به نظر میرسد توضیحی در مورد اینکه چرا ظاهراً سه مورد جداگانه وجود دارد که همگی به عنوان «لکه دوم» شناخته میشوند، لازم است.

اولین اشاره در کتاب «چهره زرد» است که برای اولین بار در فوریه 1893 منتشر شد و به شرح زیر است:
«با این حال، گاهی اوقات اتفاق میافتاد که حتی وقتی او اشتباه میکرد، حقیقت هنوز کشف میشد. من یادداشتهایی از حدود شش مورد از این نوع دارم که از میان آنها، ماجرای «لکه دوم» و آنچه اکنون میخواهم بازگو کنم، دو موردی هستند که عجیبترین ویژگیهای جالب را نشان میدهند.»
هشت ماه بعد، در اکتبر 1893، اشاره دیگری به «لکه دوم» داریم که در این مورد از پیمان دریایی میآید.
«ماه ژوئیه که بلافاصله پس از ازدواج من، برف و لکه های آن بر روی زمین، رخ داد، به دلیل سه مورد جالب که در آنها افتخار همکاری با شرلوک هولمز و مطالعه روشهای او را داشتم، به یاد ماندنی شد.» من آنها را در یادداشتهایم تحت عنوانهای «ماجراجویی لکه دوم/ ماجراجویی پیمان دریایی/ و ماجراجویی کاپیتان خسته» ثبت کردهام. با این حال، مورد اول به منافعی با چنان اهمیت میپردازد و بسیاری از خانوادههای درجه یک پادشاهی را درگیر میکند که برای سالهای متمادی انتشار عمومی آن غیرممکن خواهد بود. با این حال، هیچ پروندهای که هولمز در آن درگیر بوده، ارزش روشهای تحلیلی او را به این وضوح نشان نداده یا کسانی را که با او در ارتباط بودهاند، به این عمق تحت تأثیر قرار نداده است. من هنوز گزارش تقریباً کلمه به کلمه مصاحبهای را که در آن او حقایق واقعی پرونده را به موسیو دوبوک، از پلیس پاریس، و فریتز فون والدباوم، متخصص مشهور دانتزیگ، که هر دو انرژی خود را صرف مسائلی فرعی کرده بودند، کرده بود، حفظ کردهام. با این حال، قرن جدید فرا خواهد رسید تا داستان با خیال راحت روایت شود. در همین حال، به مورد دوم در فهرستم میپردازم…
هرچند اولین مورد از این گزیدهها مختصر است، اما دیده میشود که با مورد دوم در تضاد است، زیرا در مورد اول او موفق به یافتن راهحل نمیشود، اما در مورد دیگر نه تنها معما را حل میکند، بلکه بر همکاران هم قارهای خود نیز پیروز میشود. بنابراین به نظر میرسد که این دو مورد متفاوت هستند.
آخرین مورد از سه مورد «دومین لکه»، روایت این پرونده است که برای اولین بار در سال 1904 منتشر شد. این مورد با روایت اول در تضاد است، زیرا هولمز موفق بود. همچنین واقعاً شباهت زیادی به مورد دوم ندارد. این مورد «تعداد زیادی از خانوادههای اول پادشاهی را درگیر نکرد».دوبوک، از پلیس پاریس، و فون والدباوم، از پلیس دانتزیگ، هر دو به دلیل غیبتشان قابل توجه بودند. در واقع، دانتزیگ هیچ نقشی در این ماجرا نداشت. درست است که در رابطه با قتل ادواردو لوکاس با پلیس پاریس مشورت شد. اما اطلاعاتی که آنها ارائه دادند، هم دقیق و هم مفید بود. در مورد مشکل اصلی، یعنی محل اختفای نامه گمشده، اصلاً با آنها مشورتی نشد. چطور ممکن است که چنین باشد، در حالی که کابینه، گم شدن آن را از همه به جز هولمز و واتسون مخفی نگه داشته بود. بنابراین، به نظر میرسد که این یک مورد سوم است که با دو مورد دیگر متفاوت است. آیا باید فرض کنیم که سه مورد جداگانه با نام یکسان وجود دارد؟ اینکه هولمز سه مورد داشته باشد که همه مربوط به دو لکه باشند، بسیار بعید است. اما تصادف حتی بیشتر از این هم امتداد مییابد، زیرا در هر مورد، لکه دوم به نوعی مهم و متفاوت از مورد اول است. اگر اینطور نبود، آن مورد به سادگی «دو لکه» نامیده میشد. علاوه بر این، اگر به طور اتفاقی باورنکردنی واقعاً سه مورد از این دست وجود داشت، واتسون نمیتوانست از درک این تصادف خودداری کند و تلاش میکرد آنها را از هم تشخیص دهد. برای مثال، او ممکن است از آنها به عنوان «لکه دوم اول»، «لکه دوم دوم» و «لکه دوم سوم» یاد کند. در عوض، او ظاهراً کاملاً از این مشکل بیاطلاع است و تمام مدت طوری مینویسد که انگار «فقط یک مورد واحد وجود دارد». فراتر از هرگونه استدلال بیشتر، تنها نتیجهای که با سلامت عقل سازگار است این است که فقط یک «لکه دوم» وجود دارد و دو ارجاع قبلی ساختگی هستند.
پس چگونه میتوانیم آنها را توجیه کنیم؟ ما پیشنهاد میکنیم که فقط یک توضیح ممکن وجود دارد. آنها پیامهایی به صورت رمز بودند. کلمات «لکه دوم» یک کلمه کلیدی را تشکیل میدهند: برف و لکهها. به خواننده تازهکار هشدار میدهد که آنچه در ادامه میآید یا بلافاصله قبل از آن میآید، نباید به معنای ظاهری آن گرفته شود، بلکه در واقع یک پیام رمزگذاری شده است. هرگز موردی مانند «کاپیتان خسته» وجود نداشته است. دوبوک و فون والدباوم هرگز وجود نداشتهاند. وجود شهرهای پاریس و دانتزیگ مورد بحث نیست، اما در اینجا احتمالاً از آنها به عنوان نمادهای رمز استفاده میشود. هر دو پیام در سال 1893 منتشر شدند و همانطور که خواهیم دید، در آن سال دلیلی برای ارسال پیام به صورت رمز وجود داشته است. برای جلوگیری از ناامیدی، باید بپذیریم که قادر به رمزگشایی پیامها نیستیم، اگرچه میتوان موضوع مربوط به آنها، فرستنده و گیرنده را مشخص کرد. اما ما هنوز با سال ۱۸۸۶ سر و کار داریم و بر این اساس، بهتر است اجازه دهیم موضوع تا رسیدن به سال ۱۸۹۳ به تعویق بیفتد.

مشکل دوم ما یافتن تاریخی برای این پرونده است. تنها چیزی که میدانیم این است که پاییز است. همه محققان قبلی به نفع سال ۱۸۹۴ رأی دادهاند. یادآوری میشود که سه سال ۱۸۹۱ تا ۱۸۹۳ به دلیل غیبت هولمز از خیابان بیکر، شکافی ایجاد میکند و این شکاف را میتوان تا جایی که به این مورد خاص مربوط میشود، به عقب برد تا دورهای را که واتسون ازدواج کرده بود و دیگر در خیابان بیکر زندگی نمیکرد، در نظر بگیرد. این بدان معناست که هیچ پاییزی بین سالهای ۱۸۸۸ تا ۱۸۹۳ در دسترس نیست.
پیشنهاد شده است که آن حاکم خارجی که نامه نسنجیده را ارسال کرده، باید قیصر ویلهلم دوم باشد، و از آنجایی که او تا سال ۱۸۸۸ به سلطنت نرسید، اولین تاریخ ممکن ۱۸۹۴ است.
اما این تنها در صورتی میتواند چنین باشد که سه «لکه دوم» وجود داشته باشد.
اگر فقط یکی وجود داشته باشد، پس باید قبل از فوریه ۱۸۹۳ اتفاق افتاده باشد، که همانطور که دیدیم، تاریخ انتشار اولین مورد از سه مورد در Yellow Face است. هر توضیح دیگری به واتسون قدرت پیشبینی آینده را میدهد. مگر اینکه این نظریه نامعقول مبنی بر وجود سه مورد جداگانه حفظ شود، واضح است که پاییز ۱۸۹۰ باید آخرین تاریخ ممکن باشد.
قیصر باید به بسیاری از اتهامات پاسخ دهد، اما در این مورد او باید تبرئه شود. «حاکم خارجی» یا شخص دیگری است، یا ممکن است ساخته و پرداختهی واتسون باشد تا موضوع را مبهم جلوه دهد. زیرا این پزشک خوب به روشنی به ما میگوید که شرحی با دقت و احتیاط از این حادثه ارائه میدهد و عمداً در برخی جزئیات مبهم عمل میکند. حتی اگر نظریهی سه پروندهی جداگانه حفظ شود، سه استدلال دیگر به نفع دههی هشتاد و علیه دههی نود باقی میماند. اولین و کماهمیتترین استدلال در اظهارات واتسون یافت میشود که هولمز تمایلی به انتشار این پرونده نداشت، اما سرانجام موفق شد رضایت او را جلب کند تا شرحی با دقت و احتیاط از این حادثه سرانجام در معرض دید عموم قرار گیرد. تکرار کلمات «بالاخره» نشان میدهد که مدت زیادی گذشته است و به این نتیجه اشاره دارد که این پرونده، پروندهای اولیه بوده است. در مرحلهی بعد، استدلال سه جاسوس را داریم. در زمان پروندهی «دومین لکه ننگ»، لندن شامل سه «جاسوس بینالمللی»، اوبرشتاین، لا روتیه و ادواردو لوکاس بود که نفر آخر در جریان پرونده به قتل رسید. در زمان «نقشههای بروس پارتینگتون»، یعنی در نوامبر ۱۸۹۵، دوباره سه جاسوس، اوبرشتاین، لا روتیه و آدولف مایر، وجود داشتند. این بار اوبرشتاین مرد بدشانس بود. او به مدت پانزده سال به زندان رفت. این بدان معناست که «دومین لکه ننگ» پروندهی قبلی از این دو پرونده است، زیرا اوبرشتاین به راحتی میتوانست پس از آزادی از زندان، دوباره به عنوان جاسوس معرفی شود و حتی اگر این کار را میکرد، حداکثر تا سال ۱۹۰۷، زمانی که هولمز بازنشسته شده بود، از زندان آزاد نمیشد.
بنابراین، کسانی که فکر میکنند این پرونده در دهه نود میلادی رخ داده است، به سالهای ۱۸۹۴ و ۱۸۹۵ محدود میشوند. اما در اینجا با مشکلی روبرو هستند، زیرا هولمز در «لکه دوم» میتواند نام جاسوسان را به راحتی بگوید و تمام اطلاعات لازم را در اختیار دارد، از سوی دیگر، هولمز در «نقشههای بروس-پارتینگتون» فاقد این اطلاعات است و باید آن را از مایکرافت دریافت کند. بر این اساس، آنها مجبورند با ناامیدی به سال ۱۸۹۴ بچسبند، زیرا کاملاً مسخره است که ادعا کنیم او موقعیت جاسوسی را در سپتامبر یا اکتبر میدانسته، اما در نوامبر همان سال نه. بنابراین، سال ۱۸۹۵ باید به هر قیمتی کنار گذاشته شود، اما آیا سال ۱۸۹۴ خیلی بهتر است؟ این نشان میدهد که هولمز، مردی با حافظه عالی، این اطلاعات مهم را در طول یک سال فراموش کرده است. از سوی دیگر، اگر سال ۱۸۸۶ به عنوان سال وقوع دومین لکه ننگ پذیرفته شود، به جای یک سال، یک بازه زمانی نه ساله خواهیم داشت که در سه سال آن، هولمز خارج از کشور بوده است. در سال ۱۸۸۶ میتوانیم استنباط کنیم که او این اطلاعات را در نتیجه تحقیقات خود در پروندههای قبلی داشته است. از آن زمان، میتوان فرض کرد که پروندههای نسبتاً کمی مربوط به جاسوسی به دست او رسیده است. در این شرایط، [این اطلاعات] قابل قبول نخواهد بود.
درخواست کمک مایکرافت غیرمنطقی است. آخرین استدلال به نفع تاریخ زودتر، اشاره به لرد بلینگر به عنوان «دو بار نخست وزیر بریتانیا» است. در سال ۱۸۹۴، نخست وزیر لرد روزبری بود که فقط یک بار این افتخار را داشت. پس از آن سال، باید تا سال ۱۹۲۴ به عقب برگردیم تا مردی را پیدا کنیم که برای بار دوم نخست وزیر شده باشد. در مقابل، این وضعیت در دهه هشتاد میلادی، به جز سال ۱۸۸۵، در هر پاییزی برقرار بود. آقای گلدستون از سال ۱۸۸۰ تا ژوئن ۱۸۸۵ برای بار دوم نخست وزیر بود و لرد سالزبری برای اولین بار در سال ۱۸۸۵ و برای دومین بار از سال ۱۸۸۶ تا ۱۸۹۲ نخست وزیر بود. تصمیم گیری بین این دو کار آسانی نیست. لرد بلینگر به عنوان «خشن، دماغ بالا، چشم عقابی و مسلط» توصیف شده است. این بیشتر شبیه توصیف پیرمرد بزرگ است تا لرد سالزبری، اما به همین دلیل فکر میکنیم باید دومی را انتخاب کنیم. زیرا فراموش نکنیم که گفته واتسون مبنی بر اینکه در برخی جزئیات عمداً مبهم صحبت میکند، فراموش نکنیم. او بدون شک تریلانی هوپ، وزیر امور خارجه را که به عنوان یک مرد جوان توصیف شده است، تغییر قیافه داده است. هیچ وزیر امور خارجهای در طول آن دوره جوان نبوده است. اگر او قصد دارد وزیر امور خارجه خود را تغییر قیافه دهد، نخستوزیر خود را نیز تغییر قیافه خواهد داد. تصویر بالا را به سختی میتوان به عنوان تغییر قیافه گلدستون توصیف کرد. بنابراین، ما فکر میکنیم که این پرونده در دوره دوم لرد سالزبری از ۱۸۸۶ تا ۱۸۹۲ رخ داده است و باید در پاییز سالی رخ داده باشد که «مناصب نخستوزیری و وزیر امور خارجه» توسط دو مرد مختلف اداره میشد. اما تنها سال اول، ۱۸۸۶، این الزام را برآورده میکند. زیرا لرد ایدسلی، اولین وزیر امور خارجه، در ژانویه ۱۸۸۷ درگذشت و پس از آن لرد سالزبری در هر دو سمت فعالیت کرد. بنابراین میتوانیم تصمیم بگیریم که پرونده لکه ننگ دوم در پاییز ۱۸۸۶ رخ داده است.
منبع: My Dear Holmes

