یک سرنخ تا زمانی که کارآگاه متوجه ارزش آن نشود، برای پرونده مفید نیست

به عبارت ساده، پدیدارشناسی مطالعه‌ی ذات‌ها است. ذات ادراک؛ ذات آگاهی. پدیدارشناسی دغدغه‌های مشابهی با فلسفه دارد – واقعیت، دانش، هستی – اما از این نظر متفاوت است که فلسفه در پی تحلیل و توضیح این مسائل بوده است، در حالی که پدیدارشناسی در پی توصیف آنهاست.

حتی قبل از افلاطون، فیلسوفان در تلاش بوده‌اند تا آنچه را که واقعیت را تشکیل می‌دهد، بیان کنند. پاندول پاسخ‌ها به شدت سنگین شده و باعث نوسان از یک طرف طیف به طرف دیگر شده است: یا ناظر نظم را بر جهان خارج تحمیل می‌کند (ذهنیت) یا جهان نظم را بر ناظر تحمیل می‌کند (عینیت). پدیدارشناسی، که توسط ادموند هوسرل در اوایل دهه 1900 توسعه یافت، اولین مطالعه فلسفی بود که این دو را به هم پیوند داد – اینکه بگوییم “آه، تجربه فرد از سلاح قتل، خود سلاح قتل است که با درک سوژه از سلاح‌های قتل ترکیب شده است!” هم ذهن ذهنی و هم جهان عینی با هم کار می‌کنند تا واقعیت یک موجود را ایجاد کنند.

همه اینها را کنار هم قرار دهید و می‌توانیم بگوییم که پدیدارشناسی شاخه‌ای از مطالعه است که به دنبال توصیف تجربه اول شخص از طریق درک این است که واقعیت، تعامل بین سوژه و ابژه است. هر یک از ما جهان را به روش خود تجربه می‌کنیم و جهان خود را بر تجربه ما تحمیل می‌کند. معنای همه اینها این است که واقعیت یک رویداد است. اینکه سوژه و ابژه هم مجرم و هم صحنه جرم هستند. اینکه همه کارآگاهان پدیدارشناس هستند.

و هیچ اثبات بهتری از این موضوع از شرلوک هولمز در رمان‌های سر آرتور کانن دویل، “اتود در قرمز لاکی” و “نشانه چهار” وجود ندارد. نیت یک کارآگاه واضح است: حل پرونده با استفاده از دانش جرم و منطق قابل اثبات؛ معنا بخشیدن به ردپاهایی که جنایتکاران از خود به جا می‌گذارند. اما همه کارآگاهان یکسان خلق نشده‌اند. یک سرنخ تا زمانی که کارآگاه ارزش مورد نظر خود را تجربه نکند، برای پرونده مفید نیست. سرنخ‌ها می‌توانند به همان اندازه که به وضوح دیده می‌شوند، اشتباه خوانده و تفسیر شوند. قدرت‌های پدیدارشناختی از درک روشن از تعامل بین نیت‌های کارآگاه (سوژه) و نیت‌های صحنه جرم (ابژه) ناشی می‌شوند. ما باید از کیفیت ایستا و فرضی دنیای عینی فراتر برویم و باید ابزار نفیس ذهن را فعال کنیم.

جوهر آگاهی

راز و قدرت شرلوک هولمز در گستردگی میدان آگاهی او نهفته است. هیچ کس در مورد قدرت‌های خارق‌العاده کشف و استنتاج – به گفته هولمز – شک ندارد، اما در اینجا چیزی بیش از یک چشم تیزبین برای جزئیات وجود دارد. شرلوک هولمز نمایانگر واقعیتی است که در آن دانش در حوزه‌ی آگاهی نهفته است.

آگاهی – رویداد ادراک یک شیء. آنچه که آنجا دیده می‌شود، تمام چیزی نیست که آنجاست. نباید عملکرد هوش کارآگاه را که اتاق را می‌بیند فراموش کنیم: حس شهود والا که با ساعت‌های بی‌شماری از تحقیقات، آزمایش‌ها و مطالعات گسترده تقویت شده است.

و برعکس، چیزهای بیشتری برای تجربه کردن وجود دارد تا آنچه دیده می‌شود. چیزی در شیء پنهان شده و کمین کرده است.

قصد من رمانتیک کردن مصرف مواد مخدر نیست، بلکه رمانتیک کردن زمان صرف شده در چیزی است که نوازندگان جاز از آن به عنوان انبار هیزم یاد می‌کنند. خواندن، گوش دادن، مطالعه، تمرین هنر خود، پیگیری مداوم و روزانه تعالی آن – این همان چیزی است که وقتی هولمز به صحنه جرم می‌رسد، اهمیت دارد. این واقعیت که هولمز از مواد مخدر استفاده می‌کند، بیشتر به کنجکاوی شدید و هنر ادراک او اشاره دارد – او نمی‌توانست تحمل کند که با چیزهای عادی تعامل داشته باشد.

او به هیجان پیچیده ذهن که در سراسر حوزه هوشیاری او با دنیای بیرون تلاقی می‌کند، معتاد است.

انگار مطالعه او – دکتر… واتسون آنقدر هم اتاقی ترسویی است که اجازه می‌دهد هولمز آپارتمان را تصاحب کند – نمادی از حوزه آگاهی اوست. نقشه‌های روی دیوار، شعله‌های کوچک زیر بشرها، بالش‌های پیچیده شده و پر از گلوله، موم شمع‌های بدشکل در همه جا، کتاب‌هایی که مرتب روی قفسه چیده شده‌اند و کتاب‌های دیگری که انگار پرتاب شده‌اند، اما باز هستند و به طرز طاقت‌فرسایی به بخش‌های خاص و ویژه‌ای دسترسی دارند، یک اسکلت دست‌ساز خانگی، تنباکو و پیپ، آتش غران – هر چیز دیگری که دوست دارید اضافه کنید. در اینجا ما تجلی روایی نیمی از معادله پدیدارشناختی خود را داریم – این چیزی است که هولمز به روی میز می‌آورد. به صورت مجازی و به معنای واقعی کلمه. در «نشانه چهار»، هولمز سه ویژگی یک کارآگاه بزرگ را به واتسون معرفی می‌کند: دانش، مشاهده و استنتاج («علم استنتاج»). اینها برای کار کارآگاهی متعالی ضروری هستند و معنای پدیدارشناسی را هنگام صحبت در مورد تعامل – البته به خاطر انتخاب تصادفی کلمات (یا ترجمه ما از آن) توسط فیلسوف ادموند هوسرل ببخشید – سوژه و ابژه، همانطور که در سراسر میدان آگاهی رخ می‌دهد، منعکس می‌کنند. دانش به سوژه – هوشی که کارآگاه به دست آورده و می‌تواند در مورد جرم به کار گیرد – نسبت داده می‌شود. مشاهده به ابژه – سرنخ‌ها و شواهدی که جهان خارج در بر دارد، نحوه‌ای که صحنه جرم در جرم دخیل است – نسبت داده می‌شود. یک کارآگاه برتر قادر است این سرنخ‌ها را پیدا کند، حتی اگر توسط ابژه‌ای که آنها را در خود جای داده پنهان شده باشند – یک کارآگاه پایین‌تر – اشتباه می‌خواند یا به طور کامل متوجه نمی‌شود که ظرف حاوی ردپای یک ماده منفجره است.

و استنتاج – این دستورالعمل خاص هولمز برای رسیدن به حقیقت است؛ این به تعامل بین هوش و شواهد، سوژه و ابژه نسبت داده می‌شود. این توصیف او از رویدادی است که در سراسر میدان آگاهی او رخ می‌دهد.

چرا دکتر واتسون هیچ قدرت ویژه‌ای ندارد

در مورد این موضوع مصرف مواد مخدر، نه تنها تجربه عمیق‌تری از هوش و وجود هولمز به دست می‌آوریم، بلکه به سرعت تفاوت اساسی بین هولمز و راوی داستان‌هایمان، دکتر واتسون، را می‌بینیم. این تفاوت‌های بین این دو است که جوهره هوشیاری هولمز را تقویت می‌کند.

در ابتدای «نشانه چهار»، واتسون با شرلوک هولمز روبرو می‌شود .

«امروز کدام است؟ مورفین یا کوکائین؟» [هولمز] با بی‌حوصلگی چشمانش را از روی جلد قدیمی سیاه‌رنگی که باز کرده بود، بلند کرد. «کوکائین است، یک راه‌حل هفت درصدی.»

«مطمئناً این بازی به زحمتش نمی‌ارزد. چرا باید برای یک لذت گذرا، خطر از دست دادن این قدرت‌های بزرگی را که به شما اعطا شده است، به جان بخرید؟»

با سرزنش هولمز به خاطر مصرف مواد مخدر، احتیاط و عمل‌گرایی واتسون آشکار می‌شود. ویژگی‌هایی که هرگز با قدرت‌های ویژه همراه نمی‌شوند. او متوجه نیست که این شیوه‌های هولمز در اتاق مطالعه‌اش است که به او بینش‌های تیزبینانه‌ای نسبت به دنیای قابل مشاهده می‌دهد.

به اعتقاد من، واتسون در اصل یک رمانتیک است، اما قبل از اینکه هولمز را در زندگی خود داشته باشد، تمام عاشقانه‌ها توسط جنگ افغانستان از وجودش بیرون کشیده شده بود – متحمل شدن جراحات، مشاهده تکه تکه شدن پیاده نظامش، و کسالت عمومی که از این امر ناشی می‌شود.

او یک پزشک، یک مرد علم و پزشکی است – یک تجربه‌گرای تمام عیار که برای تعریف واقعیت خود به نظم دنیای بیرون متکی است. او در انتزاعات ذهن خود گم نمی‌شود. او از آن دسته افرادی است که مدام هولمز را به این روش به چالش می‌کشد، اگرچه مجذوب طرز کار ذهن کارآگاه بزرگ است. پاسخ هولمز به واتسون ناامیدکننده نیست: «ذهن من در برابر رکود طغیان می‌کند. به من مسئله بدهید، به من کار بدهید، پیچیده‌ترین رمزنامه یا پیچیده‌ترین تحلیل را به من بدهید، و من در فضای مناسب خودم هستم، آنگاه می‌توانم از محرک‌ها خلاص شوم. اما از روال کسل‌کننده‌ی وجود بیزارم. من تشنه‌ی تعالی ذهنی هستم.»

واتسون نه تعالی را می‌شناسد و نه وجد را – او چیزی از وجود شخصی خود به جهان عینی ارائه نمی‌دهد، همانطور که هولمز همه چیز را ارائه می‌دهد.

اما واتسون آگاه است که چیزی را در زندگی خود از دست داده است، واو می‌خواهد بفهمد این چیست. او شخصیتی است که با محدودیت‌های تجربه‌گرایی‌اش در تضاد است و به سوی تعالی پدیدارشناسی سوق داده می‌شود. در رمان اول، «اتود در قرمزلاکی»، واتسون از زندگی خود قبل از ملاقات با شرلوک هولمز صحبت می‌کند. واتسون که از جنگ برگشته و هنوز در حال بهبودی است، در لندن اقامت می‌کند، اما اظهار می‌کند که چیزی کم است. «من مدتی در یک هتل خصوصی در استرند اقامت داشتم، زندگی براحتی و بی‌معنی داشتم و پولی را که داشتم، به طور قابل توجهی آزادانه‌تر از آنچه باید خرج می‌کردم.» زندگی بی‌معنی، دنبال کردن تجملات دنیای بیرون. او متوجه می‌شود که باید دنیای درونی مشابه اتاق مطالعه هولمز را پرورش دهد و می‌گوید: «من باید سبک زندگی‌ام را کاملاً تغییر دهم.»

یکی از دوستانش هولمز و واتسون را معرفی می‌کند، زیرا متوجه می‌شود که هر دو به دنبال یک آپارتمان جدید هستند. اتاق مطالعه واتسون از اینجا شروع می‌شود. کنجکاوی واتسون که با چنین مرد غیرمعمولی که ساعات کاری عجیب، عادات عجیب و غریب و معاشرت‌های عجیب و غریب دارد، روبرو شده است، او را به وسط دنیای شرلوک هولمز پرتاب می‌کند. واتسون که در یک پرونده با هولمز همراه می‌شود، شاهد توانایی خارق‌العاده او در تجربه کامل صحنه جرم – تمام جزئیات آن، تمام روایت‌های آن، گویی اتاق و سرنخ‌های آن – به طور ارتباطی با ذهن هولمز طنین‌انداز می‌شوند. واتسون در این مورد تأمل می‌کند و می‌گوید: «من چنان شواهد خارق‌العاده‌ای از سرعت عمل ادراک او داشتم که شکی نداشتم که او می‌تواند چیزهای زیادی را که از من پنهان بود، ببیند.» و این معما است: چگونه یک نفر چیزی را که از دیگری پنهان است می‌بیند، در حالی که هر دو به یک چیز خیره شده‌اند؟ برای پاسخ به این سوال، باید بررسی خود را در مورد ناظر و شیء مورد مشاهده ادامه دهیم. مطمئناً، تکالیف کامل هولمز به او اجازه می‌دهد تا آنچه را که می‌بیند – در سطحی عمیق‌تر از کسی مانند واتسون که هرگز تاریخ جنایی را مطالعه نکرده است – درک کند.
طبق پدیدارشناسی، خود اشیاء – صحنه جرم، سلاح‌های قتل، ردپاها – زندگی خودشان را دارند. آنها بسته به آگاهی که آنها را می‌بیند، متفاوت به نظر می‌رسند. هولمز ذهن را با اتاقی مقایسه می‌کند که ما آن را با مبلمان پر می‌کنیم.

«می‌بینید، من فکر می‌کنم که مغز انسان در ابتدا مانند یک اتاق زیر شیروانی کوچک و خالی است و شما باید آن را با مبلمانی که انتخاب کرده‌اید پر کنید… اکنون، یک کارگر ماهر در مورد آنچه که به اتاق زیر شیروانی خود می‌برد بسیار مراقب است. او چیزی جز ابزارهایی که ممکن است در انجام کارش به او کمک کند، نخواهد داشت، اما از این ابزارها، او مجموعه‌ای بزرگ دارد و همه آنها در کامل‌ترین نظم قرار دارند.»

برای توصیف این مبلمان، به عنوان یک پدیدارشناس، این کاری است که باید انجام دهیم

این نوشته در مقالات ارسال و , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *