پروفسور موریارتی، پادشاه جنایت 2

انگاره ی «خون ناپاک»

شرلوک هلمز، در صحبت از پیشینه وراثتش، می گوید که تباری هنرمند می تواند به عجیب ترین اشکال بروز کند. وی به اعتقادش اشاره می کند که خصوصیات هنری بستگان مشهورش، خانواده ی ورنت ها که نقاشان فرانسوی بودند تا حدودی توانایی عجیب او و برادرش مایکرافت در مشاهده و استدلال را توجیه می کند.

هلمز، همین پدیده را در موریارتی، ولی در جهتی کاملا مخالف می بیند. او درباره ی موریارتی می گوید:«این مرد شیطانی ترین نوع گرایش های موروثی را دارد، گرایش به جنایت در خونش جریان دارد و به جای اصلاح، افزایش یافته و نهایتا با توجه به قدرت ذهنی خارق العاده اش، بسیار خطرناک تر نیز شده است.»

آرتور کانن دویل، هم در شرلوک هلمز و هم در پروفسور موریارتی، درک علمی دوره ی ویکتوریایی از وراثت و ژنتیک را بازتاب می دهد. این برداشت به ویژه تحت تأثیر کارهای سرفرانسیس گالتون بود، دانشمند دوره ی ویکتوریا که در تحقیقاتش به این جمع بندی رسید که هرچند توانایی های افراد بشر بسیار متنوع است، برخی از صفات می تواند در خانواده ها موروثی باشد این اظهار نظر هلمز که «هنر در خون قادر است قوی ترین صورت را به خود بگیرد» نشان دهنده ی تأثیر گالتون بر آرتور کانن دویل است.

چرا موریارتی چنین قد علم می کند

هیچ شکی نیست که بزرگ ترین جنایتکار تمامی داستان های کارآگاهی، پروفسور جیمز موریارتی است. هیچ یک از تبهکاران ماهر و کارکشته حتی به گردپای موریارتی نیز نمی رسند؛ اما با وجود این شهرت افسانه ای، پروفسور صرفا در دو داستان آثار معتبر حضور دارد: آخرین معما و دره ی وحشت

علاوه بر این دو داستان، معاون موریارتی، سرهنگ سباستین موران شخصیت تبهکار در«خانه ی خالی» است و پس از آن شرلوک هلمز تا پایان عمر حرفه ای خودگاهی به «پروفسور موریارتی درگذشته» اشاره می کند. (در واقع به نظر می رسد دلش برای موریارتی تنگ شده است) ولی چرا موریارتی، با این حضور اندک، چنین قدم علم می کند؟ به دو دلیل که در مباحث بعد خواهم گفت.

غیبت سبب افزایش وحشت می شود

نخستین دلیل اهمیت موریارتی در داستان های هلمز نظریه ی غیبت است. عدم حضور موریارتی، موقعیت او را تقلیل نمی دهد، در واقع آن را ارتقا نیز می بخشد. پروفسور نوعی لولوخوخوره ی شرلوکی است که سراسر داستان ها حضور دارد. در حقیقت، جذابیتش چنان زیاد است که نویسندگان و فیلم سازان به سادگی نمی توانند از او در آثارشان چشم پوشی کنند.

فکرش را بکنید: موریارتی همچون شبحی است که جز شخص شرلوک هلمز افراد کمی او را دیده اند. موریارتی، در «آخرین معما» به دیدار هلمز در خیابان بیکر می رود؛ ولی خواننده، گزارش این ملاقات را صرفا از قول خود هلمز و غیر مستقیم می خواند.

بعدتر، هنگامی که هلمز و واتسون موریارتی را با قطار تعقیب می کنند، واتسون صرفا او را «مردی بلند قد که راه خود را به زور از میان جمعیت باز می کند و دستش را در هوا چنان تکان می دهد که گویی امید به متوقف کردن قطار دارد» می بیند. این تنها نگاه گذرای واتسون به ناپلئون جنایت بوده است. «خیلی دیر بود… چون قطار به سرعت شناب می گرفت و لحظه ای بعد به سرعت از ایستگاه دور شده بودیم.»

پس از آن، درست بعد از آنکه واتسون در پی نخود سیاه دست به سر شد، مواجهه ی غم انگیز و شوم بر لبه ی پرتگاه آبشار رایشنباخ اتفاق می افتد. وقتی دکتر باز می گردد، تنها چیزهایی که می یابد عصای پیاده روی هلمز و یادداشتی از اوست.

دخالت موریارتی در دره ی وحشت، با وجود مهلک و خطیر بودن، کاملا از پس پرده است. او پس پرده ایستاده و نخ های جنایتی مهیب را به حرکت در می آورد.

ما اغلب از آنچه دیده نمی شود، بیشتر می هراسیم، به همین دلیل است که فیلم ساز دقیقا در لحظه ی حمله ی قاتل صحنه را قطع می کند. قوه ی تخیل بیننده اغلب از آنچه فیلم ساز می تواند نمایش دهد، رعب آورتر است. ترس از آنچه نمی توانیم ببینیم سبب می شود که با چراغ روشن بخوابیم. این امر شهرت چشمگیر موریارتی را نیز توجیه می کند.

ففقدر رمان نیکلاس میر، محلول هفت درصدی (و فیلمی با همین عنوان)، پروفسور موریارتی فردی معصوم است که معلم ریاضی دوران کودکی شرلوک هلمز بوده است. عنوان کتاب به میزان کوکائین مورد علاقه ی هلمز اشاره می کند و همه ی مواجهه ی کارآگاه کبیر و رقیب کینه جوی شیطان صفتش به توهم رآمده از مصرف مواد تنزل می یابد، زندانی خودساخته که زیگموند فروید وی را از آن می رهاند.

همزاد شرلوکی

دومین دلیل چنگ انداختن موریارتی بر تخیل خواننده این است که او همزاد شرلوکی است. همزاد در افسانه ها، جفت مزاحم و شبح وار شخص است. وقتی همزاد، خواه در برابر فردی که منعکس کننده ی اوست یا در برابر خانواده اش، ظاهر می شود، قاصد بدبختی و بیماری و خطر و حتی مرگ در نظر گرفته می شود؛ به ویژه وقتی همزاد با خود فرد چشم در چشم شود.

هلمز، «برترین قهرمان عدالت و قانون» و موریارتی «خطرناک ترین جنایتکار» جهان، دو قطب مخالف یکدیگرند. به همان میزان که از نظر فیزیکی به هم شباهت دارند، از لحاظ اخلاقی در تضادند. هر دو لاغر و بلند قد و از جلوی سر طاس هستند. با این حال «صورت موریارتی کمی به جلو متمایل است و همیشه مانند خزندگان کنجکاوانه از این سور به آن سو می چرخد» و خودش نیز خمیده است، در حالی که هلمز صاف می ایستد.

در حالی که هلمز مشاور قانون است، موریارتی مشاور دنیای جنایتکاران است؛ در حالی که هلمز قانون را به نفع عدالت زیرپا می گذارد، موریارتی آن را برای منافع شخصی زیر پا له می کند. در حالی که هلمز صلح و آرامش برای جهان به ارمغان می آورد، موریارتی جهان را پر از وحشت و فاجعه می کند.

شخص هلمز در طول آثار معتبر چند بار به این مسئله اشاره می کند که موریارتی همزاد او و او نیز همزاد موریارتی است. همان طور که قبلا اشاره کردم، هلمز در بیش از چند مورد قانون را زیرپا گذاشته بود. هر چند این کار را برای مقاصد پرهیزگارانه انجام داده بود، لیکن به جذبه ی زندگی مجرمانه اعتراف می کرد.او یک بار به واتسون گفته بود:« اعتراف می کنم همواره به این موضوع فکر کرده ام که می توانستم تبهکاری بسیار با استعداد شوم.» شکی نیست که هلمز، حتی صرفا در ذهن خود، می توانست همان سازمان دهی و کارایی را پیاده کند که همزاد شیطان صفتش می کرد.

دویل شخصیت موریارتی را به منزله ی شخصیت مقابل هلمز در «آخرین معما» خلق کرد؛ چرا که می خواست کاآگاهش را بکشد و تمرکز خود را بر دیگر کتاب هایش بگذارد که علاقه ی بیشتری به نگارش آن ها داشت. برای بدرقه ی در خور کارآگاه کبیر، مأمور اعزامش به آن دیار، می بایست در حد و اندازه های خودش می بود. کشته شدن هلمز به دست شخصی پایین تر از خودش باور کردنی نبود.

این نوشته در مقالات ارسال و برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *