در یک صبح زمستانی در سال ۱۸۸۱، X را داریم که در آزمایشگاه شیمی بارتز کار میکند و فکر میکند کجا میتواند کسی را پیدا کند که اتاقهایی را که در خیابان بیکر پیدا کرده است، با او به اشتراک بگذارد؛ Y را داریم که در بار کرایتریون ایستاده و فکر میکند کجا میتواند اتاقهایی پیدا کند که ارزانتر از محل اقامت فعلیاش باشند و ما هم در بارتز z را داریم که اصلاً به مسئله اتاقها علاقهای ندارد، بلکه فقط فکر میکند قبل از ناهار کجا برای نوشیدنی برود.
Z از X و نیازهایش خبر دارد. Y را هم میشناسد اما مدتی است که او را ندیده است. چه احتمالاتی وجود دارد که Z نتواند یک خط مستقیم و بدون انحراف را از بارتز به سمت بار کرایتریون هدایت کند، از تمام مشکلات، چرخشهای کاذب و غرورفروشیهایی که در مسیرش پراکنده شدهاند، اجتناب کند و Y را پیروزمندانه به بارتز بازگرداند؟
باید فکر کنیم که این امر تا حدودی غیرممکن خواهد بود، حداقل میتوان گفت، مگر اینکه معادلهای داشته باشیم که در آن X = هولمز، Y = واتسون و Z = استمفورد جوان، باشد.
در هر صورت، استمفورد جوان تصمیم گرفت برای صرف پیشغذا به بار کرایتریون برود و با یکی از آشنایان قدیمیاش که قبلاً به عنوان مسئول تدارکات در بارتس برایش کار میکرد، مواجه شد. جان اچ. واتسون، که دوران خدمت سربازیاش اخیراً به دلیل زخم گلوله جزیل در شانه، یا پا، یا هر دو، و به دنبال آن حمله تب روده در بیمارستان پایگاه در پیشاور به پایان رسیده بود. در این شرایط، وقتی میگوید که زخمش در «نبرد مرگبار میوند» رخ داده است، به سختی میتوان او را به اغراق متهم کرد. واتسون استمفورد را برای ناهار به هالبورن برد و در طول غذا از او پرسید که آیا اقامتگاهی مناسب برای کسی که کیف پولش نقطه قوتش نیست، میشناسد یا خیر. استمفورد فوراً پیشنهاد تعویق جلسه را به بارتس داد. بالاخره لحظه مهم فرا رسیده بود:
دکتر واتسون، آقای شرلوک هولمز.

آنها در نگاه اول درباره یکدیگر چه فکر میکردند؟
واتسون خیلی زود پس از ملاقات در بارتس، برداشتهای خود از هولمز را ثبت کرد. هولمز تقریباً در همان زمان، توصیف کوتاهی از واتسون ارائه داد تا توضیح دهد که چگونه فهمیده است که او اخیراً از افغانستان بازگشته است. دو تصویر خودکار، تضاد جالبی ایجاد میکنند. در اینجا هولمز از دید واتسون است.
قد او بیش از شش فوت بود و آنقدر لاغر بود که به نظر میرسید به طور قابل توجهی بلندتر است.
چشمانش تیز و نافذ بود، به جز در فواصل رخوت که به آن اشاره کردم. و بینی باریک و شاهینمانندش به تمام چهرهاش حال و هوایی از هوشیاری و تصمیم میداد. چانهاش نیز برجستگی و مربعی داشت که نشان دهنده مرد مصمم است. دستانش همواره با جوهر لکهدار و آغشته به مواد شیمیایی بود، با این حال از ظرافت لامسه فوقالعادهای برخوردار بود…
و اینجا واتسون را از دید هولمز داریم.
«اینجا یک جنتلمن از نوع پزشک است، اما با حال و هوای یک نظامی. پس واضح است که یک پزشک ارتشی است.او تازه از مناطق گرمسیری آمده است، زیرا صورتش تیره است، و این رنگ طبیعی پوست او نیست، زیرا مچهایش روشن هستند. همانطور که چهره نحیفش به وضوح نشان میدهد، او سختی و بیماری را پشت سر گذاشته است. بازوی چپش آسیب دیده است. او آن را به شکلی سفت و غیرطبیعی نگه میدارد.
در کجای مناطق گرمسیری، یک پزشک ارتش انگلیسی میتوانست سختی زیادی ببیند و دستش زخمی شود؟ واضح است که در افغانستان.
بنابراین این زوج عجیب و غریب با هم در خیابان بیکر، پلاک ۲۲، خانهای بنا کردند. در مورد استمفورد، ماموریتش در زندگی به پایان رسید و او برای همیشه از نظر ما محو شد. تا آنجا که به سوابق ما مربوط میشود، نه هولمز و نه واتسون دیگر هرگز به او اشارهای نکردند. این او بود که خیابان بیکر را ساخت. با این حال، خیابان بیکر او را نمیشناخت. آخرین جمله او به واتسون پیشگویانه بود. «شرط میبندم او بیشتر از تو درباره تو یاد میگیرد تا تو درباره او.»
در واقع، واتسون زمان قابل توجهی طول کشید تا هولمز را بشناسد. در حالی که در برخی از موضوعات مانند شیمی، هولمز آشکارا درخشان بود، در نگاه اول به نظر میرسید که در برخی دیگر بسیار نادان است. واتسون چنان مجذوب این تغییرات شد که تحلیلی از دانش یا عدم دانش هولمز انجام داد. دو مورد اول، ادبیات و فلسفه، هر دو «هیچ» ارزیابی شدند.
اما فقط در «نشانه چهار»، هولمز را میبینیم که یا از کارلایل، گوته، ژان پل و وینوود رید نقل قول میکند یا به آنها اشاره میکند. او کتاب «پروندهای در باب هویت» را با این نکته به پایان میرساند که در اشعار حافظ به اندازه اشعار هوراس معنا وجود دارد. در «راز دره بوسکامب» او «پترارک را در سفری با قطار» میخوانَد و وقتی واتسون میخواهد در مورد پرونده صحبت کند، اصرار دارد که درباره «جورج مردیت» صحبت کند. او در «دایره سرخ» و جاهای دیگر از شکسپیر، در «اتحادیه موقرمزها» از فلوبر و در «مجرد شریف» از ثورو نقل قول میکند و آقای ورنون رندال سه نقل قول دیگر را نیز کشف کرده است که همگی …اذعان شده، از تاسیتوس در «اتحادیه مو قرمزها»، بوالو در «اتود در قرمز لاکی» و لاروشفوکالد در «نشانه چهار» است.
به نظر میرسد دلیل این ارزیابی ادبی بسیار پایین توسط واتسون این بوده است که هولمز در همان روزهای اول زندگی مشترکشان به او گفته بود که هرگز «نام کارلایل» را نشنیده است. ما نمیدانیم این اظهار نظر در چه شرایطی مطرح شده است، اما احتمالاً در زمانی بوده که هولمز میخواست تمام توجه خود را به پروندهای که هنوز حل نشده بود معطوف کند و به سادگی نمیتوانست خود را درگیر بحثی درباره کارلایل یا هر چیز دیگری کند. او برای همه چیز وقت داشت و این زمان، زمان بحث درباره کارلایل نبود. او نمیتوانست همدم راحتی برای زندگی بوده باشد. واتسون با ناامیدی مینویسد که سیگارهایش را در دیگ زغالسنگ، تنباکویش را در یک دمپایی ایرانی و مکاتبات بیپاسخش را که با یک چاقوی جیبی به مرکز طاقچه چسبانده شده بود، نگه میداشت. سیگارها و تنباکو ممکن است از دید پنهان مانده باشند، اما این را نمیتوان در مورد چاقوی جیبی گفت و از آنجایی که هیچ بازدیدکنندهای از خیابان بیکر هرگز نظری نداده است، به نظر میرسد که این ویژگی خاص باید کوتاه مدت بوده باشد. و ظاهراً هیچ بازدیدکنندهای به اندازه کافی بیاحتیاط نبوده که در مورد الگوی V.R. رد گلوله روی دیوار اظهار نظر کند. بنابراین به نظر میرسد که او اتاق نشیمن و نه اتاق خواب خود را برای نمایش تیراندازی میهنپرستانه خود انتخاب کرده است، زیرا واتسون، که البته توجیهی هم داشت، احساس میکرد که نه فضای اطرافش و نه ظاهر «اتاق ما» با آن بهبود یافت.

و سپس دوباره اعتیاد تاسفبار او به کوکائین وجود داشت. او از اوایل سال ۱۸۸۸ به این کار مشغول بود و تا آغاز سال ۱۸۸۷ مصرف او به سه دوز در روز افزایش یافته بود. به نظر میرسد واتسون پس از آن تلاشی دیرهنگام برای درمان انجام داد و هولمز به تدریج از شیدایی مواد مخدر رها شد. اما در مارس ۱۸۹۷ به او دستور داده شد که استراحت کند زیرا سلامتیاش نشانههایی از فروپاشی را نشان میداد، «در مواجهه با کار سخت مداوم از نوع بسیار سخت، که شاید با بیاحتیاطیهای گاه به گاه خودش تشدید میشد، و تا دسامبر ۱۸۹۷ واتسون کمی اضطراب داشت که مبادا شیطان نمرده باشد بلکه خوابیده باشد.پس از آن تاریخ دیگر هیچ اشارهای به مواد مخدر نشده است. ما فقط میتوانیم نتیجه بگیریم که دوزها باید بسیار رقیقتر از آن چیزی بوده باشند که واتسون تصور میکرد، زیرا به نظر میرسد که در هیچ زمانی تأثیر منفی دائمی کمی بر سلامت او داشتهاند.
حتی بازنشستگی اجباری کوتاه مدت در سال ۱۸۹۷ نیز به نظر میرسد که عمدتاً به دلیل کار زیاد بوده است تا داروها.
عجیب است که در پنج سال اول، واتسون هیچ تلاشی برای درمان نکرده است. او به ما میگوید که اگرچه اغلب احساس میکرد که باید اعتراض کند، اما در مواجهه با رفتار خونسرد و بیتفاوت هولمز، شجاعت انجام این کار را نداشت و بنابراین ماهها میگذشت و او هیچ اقدامی نمیکرد. این بیتحرکی که در یک فرد عادی تعجبآور است، در یک پزشک حتی قابل توجهتر به نظر میرسد. اما واتسون پزشک بسیار قابل توجهی بود. پزشکی باید همیشه نقش فرعی داشته باشد.
بیایید دو موردی را در نظر بگیریم که در آنها دکتر واتسون و واتسون زندگینامهنویس با هم در تضاد قرار میگیرند. مورد اول، انگشت شست مهندس است که پس از ازدواج واتسون، زمانی که او در نزدیکی ایستگاه پدینگتون طبابت میکرد، اتفاق افتاد. وقتی ویکتور هاترلی نگونبخت یک روز صبح بدون انگشت شست به مطب خود میرسد، اولین اقدام واتسون پانسمان زخم است. او به سختی میتوانست کمتر از این کار کند. اما پس از انجام این کار، به جای اینکه بیمار را مانند هر پزشک دیگری به تختش ببرد، او را در یک درشکه میپیچد و با عجله به خیابان بیکر میبرد تا با هولمز مصاحبه کند. این هولمز است، نه واتسون، که مهندس را روی مبلی با بالشی زیر سرش و لیوانی براندی در دسترسش مینشاند، به او میگوید بیحرکت دراز بکشد و خودش را در خانه جا کند، داستانش را تعریف کند اما هر وقت خسته شد، دست از کار بکشد. واتسون هیچ نظری نمیدهد. تا جایی که به او مربوط میشود، هترلی دیگر بیمار نیست و به شخصیتی در پرونده شرلوک هولمز تبدیل شده است.
میشد تصور کرد مردی که شب قبل خواب عادی نداشته، به سختی از مرگ جان سالم به در برده، قربانی حملهای مرگبار شده که در آن انگشت شستش با ساطور قصابی قطع شده، از پنجره طبقه بالای خانهای سقوط کرده و چند ساعت بیهوش افتاده، لباسهایش خیس از شبنم و آستین کتش غرق در خون است، در این مرحله ممکن است به نفعش باشد که به رختخوابش برود. اما نه،تا سه ساعت دیگر او سوار قطاری است که به همراه هولمز، واتسون، بازرس برادستریت و یک لباسفروش ساده بار دیگر به سمت ایفورد، در برکشایر، میرود.و تا زمانی که معما بالاخره حل نشده است، به مرد نگونبخت اجازه داده نمیشود که به استراحتی که بسیار به آن نیاز دارد، برود.
نمونهی حتی قابل توجهتری از پیروزی واتسونِ زندگینامهنویس بر واتسونِ پزشک در رمان بیمار مقیم دیده میشود. هولمز و واتسون به خانهی دکتر پرسی ترِویلیان میرسند و بلسینگتون، ملقب به ساتون، را میبینند که از گردنش به طنابی که به قلابی در سقف متصل است، آویزان است. مطمئناً اولین اقدام یک پزشک، یا در واقع هر کس دیگری، این است که فوراً تلاش کند تا قبل از اینکه خیلی دیر شود، تنفسش را به حالت عادی برگرداند. در عوض، جسد اجازه داده میشود که آویزان بماند، در حالی که هولمز ابتدا از بازرس لانر بازجویی میکند و سپس ته سیگارها، قفل، کلید، تخت، فرش، صندلیها، طاقچهی بالای شومینه، جسد و طناب را بررسی میکند. تنها پس از انجام تمام این کارها، جسد پایین آورده میشود. البته باید پذیرفت که هولمز و واتسون اولین کسانی نبودند که به صحنه جرم رسیدند. این کشف توسط دکتر پرسی ترولیان، نویسنده برجسته رسالهای در مورد ضایعات عصبی مبهم که برنده مدال بروس پینکرتون شده بود، انجام شد. البته عدم انجام هرگونه اقدام اصلاحی توسط او حتی از واتسون نیز سهلانگارانهتر بود و باید انتقاد مشابهی از بازرس لانر از اسکاتلند یارد، که او نیز قبل از رسیدن هولمز و واتسون احضار شده بود، مطرح شود. لانر دیگر هرگز در هیچ پرونده بعدی ظاهر نشد. و به همین ترتیب، نویسنده رسالهای در مورد ضایعات عصبی مبهم نیز چنین نمیکند. با وجود تحقیقات قابل توجه، ما نتوانستهایم هیچ ارتباطی بین این آقا و بروس پارتینگتون، مخترع زیردریایی، کشف کنیم. ما نمیتوانیم از این احساس دست برداریم که در تحقیقات، پزشک قانونی باید نظرات نسبتاً تندی ارائه داده باشد. با این حال، انصافاً باید در مورد واتسون نیز ذکر کرد که او یک سال بعد در شرایط مشابه در پروندهی «منشی دلال سهام» با سرعت عمل بسیار بیشتری عمل کرد. هولمز و واتسون با درک اینکه بدینگتون فقط برای چند ثانیه آویزان بوده است، بدون فوت وقت او را آزاد کردند و توانستند جانش را نجات دهند. اما در حالی که بلسینگتونِ بیمارِ مقیم قربانی قتلی بود که بسیار میخواست زنده بماند، بدینگتونِ منشی دلال سهام در تلاش برای خودکشی ناکام ماند. احتمالاً بنابراین، آقای بدینگتون در این دنیا و آقای بلسینگتون در دنیای دیگر، هر دو با نارضایتی قابل توجهی به نتیجه نهایی نگاه میکنند.

نشانه دیگری از محدودیتهای واتسون به عنوان یک پزشک، عدم تشخیص «تقلب» در پروندههای «سربازان ریگیت» و «کارآگاه در حال مرگ» است. اما صرف نظر از کاستیهای او به عنوان یک پزشک، افراد کمی میتوانستند به خوبی واتسون داستان تعریف کنند. او به طرز تحسینبرانگیزی مجهز بود تا شاهکارهای هولمز را ثبت کند و خیلی زود آن اتفاق اجتنابناپذیر رخ داد. او هنگام اولین ملاقاتشان قصد نداشت در این مقام فعالیت کند. شغل هولمز برای او ناشناخته بود و احتمالاً او صرفاً منتظر بود تا سلامتیاش بهبود یابد و فرصت مناسبی برای خرید مطب پیش بیاید. اما ظرف چند هفته هولمز به او فاش کرد که کارآگاه است و واتسون خودش در یک پرونده به او کمک کرده است. از آن زمان به بعد، هدف اصلی او این بود که به عنوان وقایعنگار هولمز عمل کند. فعلاً، او تلاشهای خود را برای خرید مطب کنار گذاشت. درست است که پس از ازدواجش، او شروع دیرهنگامی داشت، اما همیشه به محض اینکه احضاریه هولمز میرسید، آماده بود تا بیمارانش را رها کند و با عجله به خیابان بیکر برگردد، و شکی نیست که این یک مسیر عاقلانه و دوراندیشانه بود. طولی نکشید که او به شدت مشغول نوشتن پروندههای بیشماری شد، اگرچه شش سال طول کشید تا اولین مورد از آنها، «اتود در قرمز لاکی»، به چاپ برسد. او در کتاب «پل ثور» از یک جعبه اعلانات فلزی فرسوده و آسیبدیده با نام دکتر جان اچ. واتسون، پزشک ارتش فقید هند، که روی درب آن نقاشی شده بود، صحبت میکند که در گاوصندوقهای شرکت کاکس و شرکا، در چارینگ کراس، موجود است (یا بود). این جعبه پر از سوابق پروندههای منتشر نشده است (یا بود). ظاهراً آنها عمدتاً یادداشتهای خام بودند، زیرا او از «ویرایش آنها» صحبت میکند.
او وقت نداشت بلافاصله پس از رسیدگی به پرونده، آن را به شکل نهایی بنویسد. قبل از اینکه بتواند این کار را انجام دهد، پرونده بعدی او را احضار میکرد.
وقتی نوبت به ویرایش نهایی میرسید، مجبور بود به یادداشتهای اولیه خود که با حافظهاش تکمیل شده بود، تکیه کند.
گاهی اوقات این یادداشتها ناکافی بودند. او تاریخهایی را که از یادداشت کردنشان صرف نظر کرده بود، حدس میزد و این حدس همیشه دقیق نبود. نوشتههای او اغلب غیرقابل رمزگشایی بودند، به خصوص ارقامش. عدد «۹» او شبیه عدد «۸» بود و عدد «۴» او میتوانست با عدد «۲» اشتباه گرفته شود. تصحیح اثبات او، به عبارت دیگر، سرسری بود. به عنوان مثال، او میتوانست صفحهای را که در آن به یک مسابقه اسبدوانی اشاره شده بود، ابتدا به عنوان «جام وسکس» و بعداً به عنوان «صفحه وسکس» بنویسد.
نادرستیهایی از این دست او را آزار نمیداد. ظاهراً هولمز را نیز آزار نمیداد. انتقاد او این نبود که واتسون نادرست بود، اما اینکه او رمانتیسیسم را در کار خود وارد می کرد آزرده بود. برای مثال، نظر هولمز در مورد رمان «اتود در قرمز لاکی» این است:
«صادقانه بگویم، نمیتوانم به شما تبریک بگویم. کارآگاهی یک علم دقیق است، یا باید باشد، و باید به همان شیوه سرد و بیاحساس با آن برخورد شود. شما سعی کردهاید آن را با رمانتیسیسم آغشته کنید، که تقریباً همان تأثیری را دارد که اگر یک داستان عاشقانه یا فرار را در گزاره پنجم اقلیدس بگنجانید.»
خوشبختانه واتسون کاملاً این توصیه را نادیده گرفت. اگر او آن را پذیرفته بود، ممکن بود شاهکارهایی مانند «مردی با لب پیچ خورده» و «سگ باسکرویل» را از دست بدهیم. آیا هولمز هرگز از تصمیم خود برای انتخاب واتسون به عنوان وقایعنگار خود پشیمان شد؟ اگر چنین بود، بیهوده بود. سرنوشت حکم کرده بود که آنها برای همیشه به هم متصل باشند. چرخهای شانس شروع به چرخیدن کرده بودند. چرخهای یک درشکه
این دو همراه عجیب و غریب را
از میان خیابانهای مهآلود لندن ویکتوریایی
پس از عجله به صحنه جنایتی عجیب منتقل میکرد.
جعبه ارسال نامهای که بعداً به خزانه آقایان کاکس و شرکا راه یافت، هنوز به طرز وسوسهانگیزی خالی بود، اما دیگر خیلی خالی نمیماند. اگر آن جعبه و محتویاتش هنوز وجود داشته باشند، شغلی در انتظار کسی است.