منبع الهام موریارتی در دنیای واقعی

همان طور که شرلوک هلمز از یکی از استادان پزشکی خود دویل، دکتر جوزف بل الگوبرداری شده بود، پروفسور موریارتی نیز منشاء الهامی در جهان حقیقی داشت. در مورد ناپلئون جنایت باید گفت که ظاهرا این شخصیت ملغمه ای از منابع متعدد است.

موریارتی

آدام ورث

هیچ شکی نیست که آدام ورث، تبهکار آلمانی آمریکایی، نخستین الگو برای موریارتی بوده است. در واقع اسکاتلندیارد به ورث لقب «ناپلئون دنیای جنایت» را داده بود. از آن گذشته، شخص آرتور کانن دویل این موضوع را تصدیق کرده بود.

ورث به سال ا1844 در پروس زاده شد. خانوده اش یهودی بودند و وقتی ورث پنج سال داشت، به آمریکا مهاجرت کردند و در شهر کمبریج ایالت ماساچوست ساکن شدند. ورث در 1854 خانه را ترک کرد و تا آغاز جنگ داخلی مشاغل متنوعی را تجربه کرد. در 17 سالگی، داوطلب حضور در ارتش اتحادیه شد و در نهایت به درجه ی گروهبانی ارتقا یافت. او در نبرد «بول ران» مجروح و به بیمارستانی در واشنگتن دی سی اعزام شد. ورث در دوره ی نقاهت، متوجه شد نامش را در فهرست «کشته شدگان در نبر» گنجانده اند. او بی درنگ بیمارستان را ترک کرد.

سپس ورث نقشه ای طرح کرد که طبق آن با عناوین جعلی در ارتش ثبت نام می کرد، دستمزد می گرفت و سپس از یگان جدید فرار می کرد. در نهایت، این کار توجه دفتر کارآگاهی پینکرتون را که از سوی دولت برای تحقیق درباره ی این دست کلاهبرداری ها استخدام شده بود، به او جلب کرد. وقتی پینکرتون رد ورث را گرفت، او به نیویورک گریخت.

آنجا بود که ورث با جدیت زندگی محرمانه را پیش گرفت و این کار با جیب بری آغاز کرد. او سردسته ی گروهی از جیب برها شد که بعدها دست به جنایات سازمان یافته تر، از جمله سرقت از خانه ها و سرقت مسلحانه زدند. دست آخر، دستیگر و روانه ی زندان سینگ سینگ شد؛ البته پس از چند هفته از زندان فرار کرد.

ورث با فردریکا مندلیام که سازمان دهنده ی معروف جرم و جنایت بود شریک شد. آن ها در کنار هم کسب و کارشان را گسترش دادند و تا مرحله ی سرقت از بانک پیش رقتند؛ ولی در نهایت ورث از شراکت دست کشید و مستقل شد. او در 20 نوامبر 1869، از زیرزمین مغازه ای در همسایگی بانک تونلی به گاوصندوق زیرزمینی بانک بوستون زد. این دقیقا همان نقشه ای است که تبهکاران داستان «انجمن موسرخ ها» به کار می بندند و بار دیگر نشان می دهد که دویل به خوبی با کارهای ورث آشنایی داشته است. وقتی بانک ماموران مخوف پینکرتون را برای تعقیب مجرمان استخدام می کند، ورث همراه چارلی بولارد، همکار صندوق بازکنش، به اروپا می گریزد.

آدام ورث
آدام ورث

طی سال ها بولارد و ورث با اسامی و هویت های جعلی اروپا را به قصد سرقت و جیب بری و دزدی زیرپا می گذارند. آن ها دست آخر در پاریس مستقر می شوند و در آنجا بار و رستورانی باز می کنند که در طبقه ی فوقانی اش قمار نیز می کنند. مسلما، قمار غیرقانونی بود؛ ولی این موضوع مانع کار ورث نشد. دست آخر، پس از چندین حمله ی پلیس، آن مکان نا امن شد و ورث به لندن نقل مکان کرد.

آدام ورث راه خود را برای نفوذ در اجتماع لندن گشود و در همین حال، تشکیلات جدیدی برای سرقت های بزرگتر و مهم تر راه اندازی کرد؛ البته اسکاتلندیارد متوجه فعالیت های این دارودسته شد و چندین شکست جدی سبب تضعیف ورث و سندیکای جنایی اش شد.

سپس در سال 1876 ورث مهم ترین جرم زندگی اش را مرتکب شد. او تابلوی نقاشی توماس گینزبارو، جورجینا دوشس دونشایر را به سرقت برد که در نگارخانه ای مهم در لندن آویخته شده بود؛ هرچند ورث، تصمیم گرفت آن را نفروشد و برای خود نگه دارد. با توجه به آنکه پینکرتون و اسکاتلندیارد به دنبالش بودند، ورث انگلستان را ترک و به دور دنیار سفر کرد. از راه سرقت زندگی اش را گذراند، ازدواج کرد، بچه دار شد و در تمام این مدت نقاشی گنیزبارور را با خود نگه داشت. در نهایت، با نقاشی، به نیویورک بازگشت. دقیقا مانند موریارتی در دره وحشت، او نیز شاهکار مسروقه همراه خود داشت.

ورث، پس از ارتکاب چندین جرم دیگر، دست آخر پس از سرقتی ناموفق در بلژیک دستگیر و در 20 مارس 1893 در دادگاه محاکمه شد. او محکوم شناخته شد و به زندان افتاد و در 1897 به دلیل خوش رفتاری از زندان آزاد شد. سپس ورث با ویلیام پینکرتون، در همان دفتر کارآگاهی که سال ها در تعقیبش بود، ملاقات کرد. طی چرخشی عجیب غریب در اوضاع، ورث داستان زندگی پرحادثه و مملو از جرم و جنایت خود را تعریف کرد و پینکرتون گفته های او را به صورت کتاب در آورد.

ورث پس از ملاقات با پینکرتون، تابلوی نقاشی جورجینا دوشس دونشایر را به همان نگارخانه ای که سال ها پیش این اثر را از آنجا به سرقت برده بود، بازگرداند، البته پس از دریافت 25 هزار دلار، سپس با کودکانش به لندن بازگشت و در 8 ژانویه 1902 در همان جا از دنیا رفت. عجیب اینکه، بعدها پسر ورث یکی از مأموران پینکرتون شد.

جاناتان واید

دویل، در دره ی وحشت، موریارتی را با نابغه ی تبهکار قرن هجدهمی، جاناتان وایلد، مقایسه می کند. وایلد حدود یک قرن پیش از داستان های هلمز می زیسته و شخصیت حقیقتا جذابی بوده است که هم هنری فیلدینگ و هم دانیل دفو درباره اش قلم فرسایی کردند.

وایلد در دوره ای زندگی می کرد که انگلستان هنوز صاحب نیروی پلیس نشده بود و دولت برای جلوگیری از جرائم بزرگ به جویندگان غیرنظامی متکی بود که خلاف کاران را در ازای پاداش دستگیر می کردند و به آنها «دزدگیر» می گفتند. وایلد برترین دزدگیر دوران خود بود و علاوه بر آنکه از خود قهرمانی مردمی می ساخت، زندگی مرفهی نیز برای خود مهیا کرده بود.

با این حال، مردم از این موضوع بی خبر بودند که شخص وایلد مغز متفکر بسیاری از جرائم لندن است. با اینکه وایلد خدمات متعددی به مجرمان ارائه می کرد، تخصص او خرید و فروش اموال سرقتی بود. وایلد شیوه ای ابداع کرده بود که از طریق آن، ذزدانی را برای سرقت اموال مشخص استخدام می کرد و سپس آن اموال را در ازای دریافت پول، به مال باختگان باز می گرداند. آن افراد سپاسگزار، حقیقتا تصور می کردند که او قهرمانی از نوع شرلوک هلمز است، پهلوانی افسانه ای که مجرمان را پیدا می کند و اشیای سرقتی موکلانش را از آن ها باز می ستاند ولی کارهایش در سمت «دزدگیر» صرفا شیوه ی او برای از میان برداشتن رقبا بود. هرکس که برایش کار نمی کرد، دستگیر می کرد و مزدورانش در امان بودند.

او در نهایت، به چنگ قانون افتاد و پس از سال ها زندگی دوگانه ی موفق، به دار آویخته شد. با وجود سابقه ی طولانی اش به عنوان بزرگترین جنایتکار لندن، صرفا به خاطر توطئه برای سرقت 40 پوند پارچه ی توری و تلاش برای فروختن مجددش به مالک آن، محکوم شد.

هلمز، در دره ی وحشت، همانندی بین مغز متفکر جنایتکار واقعی و داستانی را جمع بندی می کند؛ وقتی به واتسون می گوید:« همه چیز در چرخه قرار دارد، حتی پروفسور موریارتی. جاناتان وایلد نیروی پنهان مجرمان لندن بود که در ازای دریافت 15 درصد حق العمل، هوش و سازمان دهی خود را به ایشان می فروخت.

موریارتی

این چرخه قدیمی همچنان می چرخد و همان پره ی پایینی، بالا می آید. همه ی این ها قبلا رخ داده است و باز هم تکرار خواهد شد.»

دیگر نامزدها

عقیده براین است که دویل از افراد دیگر در پرداخت شخصیت موریارتی استفاده کرده است. همچنین می دانیم که او پیش تر نیز در جزئیات مجموعه داستان های هلمز از دانشکده ی سابقش، کالج استونی هرست، الهام گرفته است. شاید در مورد پرفسور موریارتی، کشیش استونی هرست توماس شی را در ذهن داشته است. شی، در استونی هرست، نمونه ی کامل انضباط بود و گفته می شود کشیشان استونی هرست هنگام خواندن وصف موریارتی، فورا به یاد پدر شی می افتادند.

بعدها دویل، در طول زندگی و طبابت در پورتسموث، با کشیش جیمز موریارتی، کسی که دست کم نامش را به دویل عاریه داده است، آشنا می شود.

و در نهایت در سال 2000، پروفسور فرانکو اوجنی، ریاضی دانی از دانشگاه ترامو در ایتالیا، نامه ای قدیمی را کشف کرد که به ریاضی دان نسبتا گمنامی در دوره ی دویل به نام جیمز موریارتی اشاره می کندکه دقیقا مانند پروفسور موریارتی دویل، تحقیقاتی در زمینه ی نظریه ی معادله ی دوجمله ای انجام داده بود. (جالب است بدانید که موریارتی واقعی، بسیار شبیه موریارتی دویل، برادر بزرگ تری داشته که کارمند راه آهن بوده و برادر کوچک تری که در لندن در تشکیلات جنایی مشارکت داشته است.)

این نوشته در مقالات ارسال و , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *