مردی جدید برای عصری جدید ظهور می‌کند

در سال ۱۹۹۴، جرمی برت فقید آخرین بازی خود را در نقش شرلوک هولمزِ قطعاً ویکتوریایی در اقتباس‌های تلویزیونی که دهه پایانی زندگی و حرفه او را تحت الشعاع قرار داد، ارائه داد. در واقع، آخرین جملاتی که برت در این نقش گفت، همان‌هایی هستند که در «ماجرای جعبه مقوایی» بیان شده.
برت هولمزی را به ما نشان داد که چنان شیفته تفکر، استدلال، استنتاج و تعقیب بود که وقتی پرونده حل می‌شد، شور و شوقش بر او غلبه می‌کرد و اغلب منجر به رفتاری می‌شد که باعث شرمساری بی‌پایان همراهش، دکتر واتسون، می‌شد. اما این رفتارهای عجیب و غریب صرفاً نشانه‌های ذهن بزرگ او هستند، نه نوعی نمایه روانشناختی.

ما در عصر ویکتوریا زندگی نمی‌کنیم، ما در عصر پست مدرن زندگی می‌کنیم. پست‌مدرن‌ها، آن دسته از فیلسوفان دوره پس از جنگ جهانی بودند و هستند که اغلب در واکنش مستقیم به جنایات آن جنگ‌ها، ایده‌هایی را به شدت انتقادی از ادعاهای قرن هفدهم، هجدهم و نوزدهم مبنی بر اینکه ظرفیت انسان برای عقل می‌تواند در نهایت پیشرفت اجتماعی را به سمت یک هدف ایده‌آل سوق دهد، ابراز کردند. آن‌ها ترجیح می‌دهند دیدگاه بسیار محتاطانه‌تری نسبت به توانایی بشریت برای استدلال و خروج از آشفتگی که جهان را به وجود آورده است، داشته باشند.

پس جای تعجب نیست که در فیلم‌های اخیر شرلوک هولمز، رابرت داونی جونیور، یک شرلوک هولمز پست‌مدرن را به ما ارائه می‌دهد. یک قهرمان اکشن عصبی و شکنجه‌شده که جرایم را از طریق ماجراجویی و خشونت حل می‌کند، نه از طریق استنتاج و عقل. او محاسبه‌گر است، اما نه قیاسی. او زمان‌بندی فوق‌العاده دقیقی دارد، اما تفکر چندان دقیقی ندارد. او احساسی است، اغلب بحث می‌کند و نسبت به همراهش بی‌اعتنا است – و فشار بسیار بیشتری بر دوستی نسبت به متون اصلی نشان می‌دهد. برخلاف توصیف دویل از یک بوکسور ورزیده، لاغر اندام و خوش‌هیکل، او یک رزمی‌کار ترکیبیِ نابهنگام و یک قهرمان میان‌وزن است. او به جای اینکه کاملاً بی‌علاقه به زنان و عاشقانه باشد، عاشقی دلشکسته و غمگین است. او به جای اینکه مدافع صریح نوآوری‌ها و روش‌هایش باشد، در مورد کارش پنهان‌کاری می‌کند. او به جای اینکه فردی بسیار منظم باشد که بیکاری برایش ناامیدی کاملی به بار آورده که نظم و انضباطش را از بین برده است، مردی آشفته و پریشان است که به سختی می‌تواند برای مدت زمان کافی خودش را جمع و جور کند تا بدون ایجاد صحنه‌ای ناخوشایند در ملاء عام حاضر شود. گفتن اینکه این اقتباس سینمایی برای دوستداران خالص هولمز، قدیس علم، شوک بزرگی بود، به شدت کم گفته است. اما، آیا این تبدیل پدر ویکتوریایی علوم جنایی به یک استیم پانکِ پست‌مدرنِ رومپر، نشانه‌ای از مقاومت فرهنگ معاصر در برابر آواز دل‌انگیزِ «خردگرایی» است؟ اگرچه ممکن است به روایت داستان با کیفیت پایین‌تری منجر شود، اما آیا به فلسفه‌ی بهتری منجر می‌شود؟ حداقل دو تفسیر منطقی از این فیلم وجود دارد و یکی از آنها به ما اجازه می‌دهد این فیلم را به عنوان ردی بر موضع خردگرایانه‌ی معاصر ببینیم.

این مرد جدید چه کسی نیست؟

دو تفسیر متناقض از فیلم به ذهن می رسد. به نظر می‌رسد تفسیر اول مبنی بر اینکه فیلم خردگرایی را رد می‌کند، درست نیست. در این تفسیر از فیلم، شخصیت شرور، لرد بلک‌وود (با بازی مارک استرانگ)، به عنوان تجسم دین شناخته می‌شود. او که مرموز، عرفانی، اسرارآمیز و در نهایت شیطانی است، از جادوی آیینی پیچیده برای گسترش ترس به عنوان ابزاری برای کنترل دولت و به تبع آن کنترل جمعیت به طور کلی برای به دست آوردن قدرت استفاده می‌کند. هولمز به عنوان تجسم عقل شناخته می‌شود؛ او که در سطحی عمومی، روشمند، علمی و در نهایت خوب است، از قیاس و منطق برای جلوگیری از موفقیت طرح‌های بلک‌وود استفاده می‌کند. کل فیلم به یک داستان اخلاقی شسته‌رفته و مرتب تبدیل می‌شود که در آن دین آشکارا نادرست، غیرمنطقی، ابزاری برای فریب ساده‌لوحان و در نهایت ناتوان در مواجهه با قدرت ذهن انسان است، اگر به شیوه‌ی صحیح، یعنی علمی، به کار گرفته شود. با این حال، مشکلات جدی در این تفسیر از فیلم وجود دارد که چندین عنصر کلیدی را نادیده می‌گیرد و آن را به یک تحلیل ناکافی تبدیل می‌کند.

این مرد جدید کیست؟

تفسیر دوم، که دقیق‌تر است، از فیلم، این عناصر اضافی را در نظر می‌گیرد و به نتیجه‌ای بسیار متفاوت می‌رسد. لرد بلک‌وود به عنوان تجسم دین شناخته نمی‌شود. او به عنوان تجسم علم در دستان جاه‌طلبی – تکنوکراسی – شناخته می‌شود. آیین‌های او یک حیله هستند. او به جادوی اسرارآمیز تکیه نمی‌کند، بلکه به شیمی، ماشین‌آلات و روانشناسی متکی است. هولمز به عنوان تجسم عقل شناخته نمی‌شود. او به عنوان تجسمی از علم در دستان ارتش – دیکتاتوری – ظاهر می‌شود. تضاد بین بلک‌وود و هولمز به جادوی مذهبی در مقابل ذهن منطقی خلاصه نمی‌شود، تضاد بین بلک‌وود و هولمز به این خلاصه می‌شود که چه کسی می‌تواند خشونت هدفمند و دقیقی را اعمال کند تا در نهایت دیگری را از طریق ناتوانی کامل – در واقع مرگ – شکست دهد. هولمز در تفکر از بلک‌وود پیشی نمی‌گیرد، او را تا سر حد مرگ کتک می‌زند و سپس او را از رویپلی با طنابی دور گردنش رها می‌کند. و در نهایت، هم هولمز و هم بلک‌وود به پروفسور موریارتی (که مظهر علم در دستان طمع است – تروریسم) می‌بازند که از حواس‌پرتی درگیری آنها برای دزدیدن قدرتمندترین ابزارهایشان استفاده می‌کند. چه چیزی می‌تواند روان‌رنجوری‌های فرهنگی پس از 11 سپتامبر ما را به طور کامل‌تری خلاصه کند؟ اما باز هم، سوال ما بی‌پاسخ می‌ماند – آیا هولمز دانشمند ویکتوریایی است یا سرباز پست‌مدرن؟ آیا عقل می‌تواند ما را نجات دهد، یا در نهایت ما را نابود خواهد کرد؟

انسان جدید یا انسان قدیمی؟

قرن بیستم جهانی را به ما هدیه داد که در آن تقریباً تمام تحقیقات علمی و فناوری یا توسط دولت (از طریق ارتش یا بودجه مستقیم) انجام می‌شود – دیکتاتوری. اندک فناوری که توسط بخش واقعاً خصوصی توسعه می‌یابد، در دست تعداد کمی از افراد بسیار ثروتمند با جاه‌طلبی‌های شخصی باقی می‌ماند – تکنوکراسی. گاهی اوقات این فناوری‌ها، مانند مواد هسته‌ای از اتحاد جماهیر شوروی سابق، گم می‌شوند و به دست جنایتکاران می‌افتند – تروریسم. نظامی‌سازی میوه‌های عقل، این میوه‌ها را قطعاً غیرمنطقی کرده است. کاملاً خوب و قابل قبول است که استدلال کنیم ظرفیت ذهن انسان می‌تواند در نهایت جهان را به عنوان یک گزاره کاملاً انتزاعی و فکری نجات دهد، اما واقعیت عملی جهان اطراف ما این است که ظرفیت ذهن انسان عمدتاً برای اطمینان از اینکه فقرا فقیر بمانند، قدرتمندان قدرتمند شوند و هر کسی که سعی در تغییر قوانین داشته باشد، به یک لکه قرمز فراموش‌شدنی – یا کمتر – تقلیل یابد، به کار گرفته شده است.

اگر در مورد فلسفه و تاریخ قرن نوزدهم و بیستم صادق باشیم، باید بپذیریم که اگرچه ممکن است دین در نهایت نادرست باشد، اما نقشی که دین در بافت جامعه ایفا کرده و فرهنگ، سیاست و اخلاق را به نوعی انسجام هنجاری تبدیل کرده است، در نهایت نه تنها حیاتی، بلکه منحصر به فرد است.

آزمایش‌های فراگیر سکولاریزاسیون در اوایل قرن بیستم امید زیادی داشتند که اصل هنجاری و بنیادی دیگری وجود داشته باشد که جامعه مدنی بتواند بر آن بنا شود – علم، پیشرفت اجتماعی، خیر جمعی، برتری ذاتی. یک قرن پس از این آزمایش‌ها، جامعه ما به طور فزاینده‌ای کثرت‌گرا، تکه‌تکه، ستیزه‌جو و به شدت غیرمدنی شده است. در حالی که ممکن است از فجایع جنگ جهانی دائمی و هولوکاست هسته‌ای عمدی جان سالم به در برده باشیم، اما به دلیل تغییرات اقلیمی، تروریسم، فقر و سایر پیامدهای افراط‌گرایی‌های قرن نوزدهم و بیستم، همچنان در آستانه نابودی هستیم. در حالی که درست است که ما نمی‌توانیم یک دفاع فلسفی غیرقابل انکار برای ایمان یا مذهب ارائه دهیم، در نهایت این نوع باورها فراتر از مرز ذهن منطقی قرار دارند، این نیز درست است که خردگرایی یک آژیر است. اگر همچنان اصرار کنیم که می‌توانیم دین را با علم جایگزین کنیم، در نهایت در سواحل صخره‌ای که این آهنگ از آنجا خوانده می‌شود، تکه‌تکه خواهیم شد. پس این موضوع پسری را که با استدلال قیاسی – که با سبکی ظالمانه به کار گرفته می‌شود – بزرگ شده است، کجا می‌گذارد؟ آیا می‌توانم شرلوک هولمز را دوست داشته باشم و از او لذت ببرم و فلسفه قرن نوزدهم و فاجعه قرن بیستم را که به طور اجتناب‌ناپذیری با آن در هم تنیده شده است، رد کنم؟ پس کدام یک شرلوک هولمز «واقعی» است: شیفته علم و فناوری، آخرین مرد عصر خرد، یا یک آدم عجیب و غریب پارانوئید، که با اکراه در میان اولین پست‌مدرن‌ها قرار دارد؟ پاسخ، مانند پاسخ بسیاری از سوالات بزرگ، «یا این/یا آن» نیست، بلکه «هر دو/هیچ‌کدام» است – شرلوک هولمز واقعاً در آستانه عصر جدید، با یک پا در هر دو سوی این شکاف، به تنهایی ایستاده است. شاید به همین دلیل است که چنین شخصیتی می‌تواند در قرن بیست و یکم به همان اندازه که در سال ۱۸۸۷ محبوب بود، محبوب باشد.

منبع:Sherlock Holmes and Philosophy(2011)

این نوشته در مقالات ارسال و , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *