کاری که هولمز انجام میدهد شاعرانه است. کار او به عنوان یک کارآگاه مشاور، هنری مانند شعر یا مجسمهسازی است. او را نمیتوان به دسته کارآگاهان پزشکی قانونی، آنطور که امروزه از سریالهای تلویزیونی، CSI یا قانون و نظم میشناسیم، محدود کرد. این عنوان هرگز در اواخر دهه ۱۸۰۰ وجود نداشت، اما کارآگاه شاعر غیررسمی ما قطعاً پیشگام این حرفه در داستانهای تخیلی بود. در دو اقتباس اخیر بیبیسی از داستانهای هولمز، بازیگران روپرت اورت و بندیکت کامبربچ، کارآگاه را به عنوان یک شاعر مرموز به دام افتاده در بدن یک کارآگاه مشاور به تصویر میکشند. هولمز میتواند انعکاس هنرمندان جنایی را در شواهد به جا مانده از کارهای کثیف آنها ببیند. ردیابی یک نقشه قتل به تخیل تاریکی نیاز دارد. او خود را به جای مجرمان قرار میدهد و از خود میپرسد اگر او جنایتکار بود چه میکرد. او تا آنجا پیش میرود که به خانهها نفوذ میکند و وارد میشود، دیگران را به خطر میاندازد و برای شناسایی مجرم، لباس مبدل میپوشد تا با او روبرو شود، اما هدف نهایی هولمز همیشه این نیست که کسی را پشت میلههای زندان بیندازد. طبیعت بیپروای او گاهی اوقات به جای دستگیری، فرار یا آزادی یک مجرم، منجر به مرگ او میشود.

هولمز مانند همجنسگرای همعصر خود، اسکار وایلد، زندگی یک هنرمند را در قلمرو ایدهها میگذراند. روشهای او بهتر است به عنوان کار یک هنرمند و زیباییشناس واقعی در نظر گرفته شوند، و
افلاطون میتواند بگوید که هولمز فقط اشکال کاملی را میبیند که تمام واقعیت بر اساس آنها بنا شده است.
به همین دلیل است که برداشتهای هولمز به ندرت نادرست هستند، در حالی که دستیار او، دکتر جان واتسون، یک بیفرهنگ است که نمیتواند نقشههای استادانه پشت جنایاتی را که به هولمز در تحقیق در مورد آنها کمک میکند، ببیند. شرلوک هولمز یک فیلسوف زیباییشناس و دانشمند زیبایی است که میتواند ماهیت شاعرانه چیزها را، هر چقدر هم کامل یا منحرف، درک کند. او با قدرتهای فوقالعاده دید زیباییشناختی خود، تصویر بزرگتر را در تمام جزئیات میبیند.
زیباییشناسی علم و فلسفه زیبایی، شعر و هنرهای زیبا است. کلمه زیباییشناسی از کلمه یونانی aísthēsis به معنای ادراک گرفته شده است. یک «زیباشناس» واقعی، آنطور که والتر همیلتون، همعصر دویل، در کتاب «جنبش زیباییشناسی در انگلستان» تعریف میکند، کسی است که میتواند زیبایی واقعی را تشخیص دهد و با معیارهایی که بر ادراک زیبایی حاکم است، موافق باشد.
آنچه هولمز، مانند وایلد، را بسیار مورد احترام میکند، توانایی او در دیدن فراتر از سطح و یافتن ارتباطات، معانی و داستانهایی است که توسط سرنخها و شرایط روایت میشوند.
هولمز و وایلد هر دو میدانند که چیزها بسیار فراتر از آن چیزی هستند که به نظر میرسند.
هولمز زیباترین نقشههای جنایی را تشخیص میدهد. او به نقصها و کاستیهای بهترین جنایات اشاره میکند و هرگز از جستجوی جنایتکاری که از نظر زیباییشناسی از او بهتر است، دست نمیکشد. جای تعجب نیست که هولمز هرگز ازدواج نمیکند زیرا به ندرت کسی با او برابری میکند. در «مسئله نهایی»، هولمز با رقیب خود، پروفسور جیمز موریارتی، «ناپلئون جنایت» که به دلیل «شایعات تاریک» و «تمایلات ارثی از شیطانیترین نوع» مجبور به استعفا از یک دانشگاه کوچک در انگلستان شد، ملاقات میکند. و همین گرایشهای ارثی است که به این موجودات عجیب و غریب داستانهای کارآگاهی، چنین حسهای خارقالعادهای میدهد تا مجرمان را بو بکشند یا خودشان مرتکب جنایات شوند. هولمز اذعان میکند که برادرش مایکرافت هولمز، «یکی از عجیبترین مردان»، قدرتهای بیشتری از خودش دارد. برخلاف شرلوک، مایکرافت تمام روزهایش را صرف کار کردن و اقامت در همان چند بلوک اطراف و گذراندن اوقات فراغت در باشگاه غیراجتماعی دیوژن میکند، جایی که بسیاری از مردان لندنی «برخی از روی خجالتی بودن، برخی از روی انسانگریزی، هیچ تمایلی به معاشرت با همنوعان خود ندارند.» هولمز آن را «کوییرترین یا عجیب ترین کلوب لندن» مینامد و گراهام راب در کتابش مینویسد که کلمه «کوییر» تا سال ۱۸۹۴ معنای مدرن خود را به خود گرفته بود.

مادربزرگ برادران هولمز ظاهراً خواهر نقاش فرانسوی، هوراس ورنه (۱۷۸۹-۱۸۶۳) بود – همانطور که هولمز به واتسون میگوید: «هنر در خون است که میتواند قویترین شکلها را به خود بگیرد.»
کار هر هنرمندی، برای انتقال پیامهای عمیقتر آثارشان یا در مورد هولمز، برای حل یک معما، به جزئیات و ظواهر سطحی متکی است. هولمز ذهنهای جنایتکار بزرگی را کشف میکند که انگیزههای عجیب و طبیعت کوییرشان، ویژگیهای استادان زیباییشناسی را آشکار میکند که هولمز هنرشان را تحسین میکند و با هر معمایی که حل میکند، به دنبال رمزگشایی از آنهاست.