اوایل دهه هشتاد میلادی

واتسون در نبرد میوند که در ژوئیه ۱۸۸۰ رخ داد، زخمی شده بود. پس از آن، همانطور که قبلاً دیده‌ایم، به لندن آمد و در یک بعدازظهر زمستانی با هولمز ملاقات کرد. بنابراین، احتمالاً این اتفاق در سال ۱۸۸۱ رخ داده است، اگرچه در واقع به ما چنین چیزی گفته نشده است. تنها چیزی که می‌دانیم این است که نامه گرگسون که منجر به وقایع ثبت شده در «اتود با رنگ قرمز» شد، در ۴ مارس رسید. قبل از اینکه او به این نامه اشاره کند، به ما می‌گوید که در طول «حدود هفته اول کسی تماس نگرفت» و همچنین بخشی وجود دارد که با گذشت هفته‌ها ادامه می‌یابد. این نشان می‌دهد که آنها ابتدا در اواخر ژانویه ۱۸۸۱ در خیابان بیکر اقامت گزیدند.

گذشته از این واقعیت که این اولین پرونده واتسون بود، علاقه اصلی به «اتود با رنگ قرمز» در شور و شوقی نهفته است که اسکاتلند یارد با آن وارد این ماجرا شد. شاید آنها می‌خواستند با نشان دادن اینکه کاملاً قادر به کشف قاتل انوک جی. دربر از کلیولند، اوهایو هستند، برادران خود در آن سوی اقیانوس اطلس را تحت تأثیر قرار دهند. اما چه رقابت انگلیسی-آمریکایی وارد این ماجرا شده باشد و چه نشده باشد، آنها مسیر افراطی را در پیش گرفتند و دو نفر ، لستراد و گرگسون، را برای به دست گرفتن پرونده انتخاب کردند. به لطف هولمز، قاتل کشف شد، اما ظاهراً مقامات راضی نبودند، زیرا این آزمایش هرگز تکرار نشد. از آن زمان به بعد، لستراد و گرگسون راه خود را از هم جدا کردند و ما دیگر هرگز آنها را در یک پرونده نمی‌بینیم.

شاید در این مرحله بتوان کلمه‌ای در مورد اسکاتلند یارد و نمایندگان آن گفت. از این میان، جی. لستراد به راحتی مهمترین است. ما او را در حداقل دوازده پرونده مختلف ملاقات می‌کنیم. او هنوز در سال ۱۹۰۲، قوی بود، هرچند اگر بتوانیم روایت خودش را باور کنیم، او «قبل از «اتود در قرمز» در سال ۱۸۸۱، بیست سال خدمت کرده بود!» زمانی که با این مرد کوچکِ صورت موشی خداحافظی می‌کنیم، احساس می‌کنیم که او را «تقریباً به خوبی خود واتسون» می‌شناسیم و با گذشت سال‌ها، علاقه‌مان به او بیشتر می‌شود. او همواره از هولمز می‌خواست که او را در مسیر درست قرار دهد، اما پس از آن «می‌توانست با سرسختی یک بولداگ دوام بیاورد»، و همانطور که هولمز در بیش از یک مورد متوجه شد، او مردی «بسیار ارزشمند» بود که باید در کنارش بود.

در کنار لستراد، اما با پشت سر گذاشتن او، «توبیاس گرگسون» تنومند و «استنلی هاپکینز» جوان، ستاره نوظهور دهه نود، قرار دارند که هر کدام چهار بار به طور جداگانه ظاهر می‌شوند. از بقیه، برادستریت و پیتر اتلنی جونزِ پرخاشگر دو بار دیده می‌شوند، و حدود دوازده نفر دیگر هر کدام یک بار ظاهر می‌شوند.

بیچاره اسکاتلند یارد! آنها همواره مسیر اشتباهی را در پیش گرفته‌اند. تنها چیزی که به نظر می‌رسد در طول این سال‌ها آموخته‌اند این است که معمولاً می‌توان به هولمز برای موفقیتشان تکیه کرد. نگرش تمسخرآمیز یک حرفه‌ای نسبت به یک آماتور عجیب و غریب اما تا حدودی خوش‌شانس، به تدریج جای خود را به احترام و تحسین با اکراه می‌دهد. گرگسونِ فیلم «دایره سرخ» همکار بسیار محترم‌تری نسبت به گرگسون فیلم «اتود در قرمز لاکی» است. حتی اتلنی جونزِ خشنِ فیلم «نشانه چهار» وقتی سه سال بعد دوباره او را در «موج سرخ» ملاقات می‌کنیم، به طور قابل توجهی آرام‌تر شده است. اما شاید بهترین مثال، ادای احترام خودجوش لستراد پس از پایان پیروزمندانه فیلم «شش ناپلئون» باشد. «آقای هولمز، من شاهد رسیدگی شما به پرونده‌های زیادی بوده‌ام، اما نمی‌دانم که آیا تا به حال کسی را دیده‌ام که از این ماهرتر باشد یا نه. ما در اسکاتلندیارد به شما حسادت نمی‌کنیم. نه، آقا، ما به شما بسیار افتخار می‌کنیم، و اگر فردا بیایید، هیچ مردی، از مسن‌ترین بازرس گرفته تا جوان‌ترین پاسبان، وجود ندارد که از دست دادن با شما خوشحال نشود.»

اما اگر آنها یاد گرفته باشند که از هولمز به خاطر ارزش واقعی‌اش قدردانی کنند، چیز دیگری یاد نگرفته‌اند. در سال ۱۹۰۳، وقتی هولمز بازنشسته شد، آنها هیچ ایده‌ای در مورد شناسایی مجرمان نداشتند، همانطور که وقتی او برای اولین بار در سال ۱۸۷۸ به آنها توجه کرد، ایده‌ای نداشتند. با وجود توصیه‌های خوب او، آنها کاملاً از مطالعه روش‌های او غافل شدند و باید به این نتیجه ناامیدکننده رسید که پس از سال ۱۹۰۳، تعداد مجرمان فراری کشف نشده در لندن و جاهای دیگر باید به طور قابل توجهی افزایش یافته باشد. برای بازگشت دوباره واتسون، «اتود در قرمز لاکی» چشمان او را به دنیایی جدید و شجاع گشود. در حالی که منتظر بهبود سلامتی‌اش و پدیدار شدن یک حرفه پرسود در افق بود، تصمیم گرفت شرحی از پرونده‌ای که اخیراً در آن شرکت کرده بود، بنویسد. او این کار را با فراغت خاطر در طول سال ۱۸۸۱ انجام داد و در طول آن سال، اگر نگوییم هیچ، در فعالیت‌های هولمز مشارکت بسیار کمی داشت. از آنجایی که خود او در هیچ کجا ثبت نکرده است که سال ۱۸۸۱ به این شکل گذشته است، بر ما واجب است که شواهد را ارائه دهیم. این چیزی است که ما ارائه می‌دهیم، دلالت آشکار پاراگراف آغازین «پنج هسته پرتقال» است. «وقتی به یادداشت‌ها و سوابق پرونده‌های شرلوک هولمز اوایل دهه هشتاد بین سال‌های ۸۲ تا ۹۰ نگاهی می‌اندازم، با موارد بسیار زیادی روبرو می‌شوم که ویژگی‌های عجیب و جالبی دارند.»

از «چهره زرد» ، متوجه می‌شویم که تا آن زمان او در بسیاری از این مصاحبه‌ها حضور داشته است. اما احتمالاً دیگر در روند دادرسی شرکت نکرد و مهم‌تر از همه، هیچ یادداشتی هم نگه نداشت. ایده یک همکاری دائمی هنوز به ذهن هیچ‌کدام خطور نکرده بود. تا پایان سال، او روایت خود را با عنوان «اتود در قرمز لاکی» به پایان رسانده بود و آن را به هولمز نشان داده بود. علیرغم انتقادات بعدی، هولمز به اندازه کافی تحت تأثیر قرار گرفته بود که پیشنهاد دهد (یا با این پیشنهاد موافقت کند) که از این پس واتسون باید پرونده‌های جالب‌تر و مهم‌تر خود را ثبت کند. از آن زمان به بعد، او وقایع‌نگار مجاز هولمز بود، هرچند که تا سال ۱۸۸۷ طول کشید تا «اتود در قرمز لاکی»، فرزند اول، منتشر شود.

در مارس ۱۸۸۲، ماجرای «چهره زرد» اتفاق افتاد. مانند بسیاری از موارد اولیه، واتسون «فصل را ذکر می‌کند، اما سال را به ما واگذار می‌کند تا ارائه دهیم.» شواهد نشان می‌دهد که این یک مورد بسیار قدیمی است. به ما گفته شده است که هولمز به ندرت ورزش می‌کرد، اما یک روز در اوایل بهار، آنقدر استراحت کرده بود که با واتسون در پارک قدم زد، جایی که اولین جوانه‌های سبز کم‌رنگ روی درختان نارون ظاهر می‌شدند. تقریباً ساعت پنج بود که آنها برگشتند و متوجه شدند که مشتری جدیدی را از دست داده‌اند. او که از انتظار خسته شده بود، رفته بود و فقط یک پیپ پشت سر خود گذاشته بود.

ظاهراً این اولین باری بود که آنها از مدرسه فرار می‌کردند. در تمام طول سال ۱۸۸۱، هولمز وقتی واقعاً درگیر پرونده‌ای نبود، در خانه می‌ماند، مبادا که یک موکل احتمالی را از دست بدهد.

انتظار زیادی است که از او انتظار داشته باشیم که سال دوم را در خانه‌اش بگذراند و دو سال کامل از ژانویه ۱۸۸۱ تا مارس ۱۸۸۳ را در خانه بماند. می‌توانیم با اطمینان فرض کنیم که او در اولین بعدازظهر وسوسه‌انگیز بهاری ۱۸۸۲ تسلیم شد.

شواهد بیشتر مبنی بر اینکه این یک پرونده بسیار اولیه است، در فریاد هولمز نهفته است: «من به شدت به یک پرونده نیاز داشتم.» رکودی وجود داشت. او هنوز کاملاً تثبیت نشده بود. به زودی شهرت او به حدی خواهد بود که دوره‌های بیکاری و کمبود موکل به گذشته تعلق خواهد گرفت. او قبل از آمدن به خیابان بیکر می‌دانست که پرونده‌ها به خطا می‌روند، اما احتمالاً این اولین نمونه از شکست از زمان شروع همکاری‌اش با واتسون بود. از این رو، در پایان به او گفت: «اگر زمانی به ذهنتان رسید که من کمی بیش از حد به قدرت‌هایم اعتماد دارم، یا به پرونده‌ای کمتر از آنچه شایسته است اهمیت می‌دهم، لطفاً در گوشم زمزمه کنید «نوربری» و من بی‌نهایت مدیون شما خواهم بود.»

در تابستان همان سال، پرونده «مترجم یونانی» مطرح شد. در اینجا دوباره فصل به ما گفته می‌شود، اما باید سال را استنباط کنیم. در اینجا، برای اولین بار، با برادر بزرگتر شرلوک، مایکرافت، ملاقات می‌کنیم.

نوعی نسخه ملی‌شده شرلوک، هم‌سطح او در مشاهده و استنتاج، اما بدون انرژی یا جاه‌طلبی. او حوصله تأیید راه‌حل‌های خودش را نداشت و ترجیح می‌داد اشتباه تلقی شود تا اینکه به زحمت اثبات حقانیت خودش بیفتد. او می‌توانست یک مشکل را حل کند، اما کاملاً ناتوان از حل نکات عملی لازم قبل از ارائه به قاضی و هیئت منصفه بود. بنابراین، واضح است که تنها یک کار می‌توانست با چنین شخصی انجام شود. او باید کاملاً تحت کنترل دولت بریتانیا قرار می‌گرفت. در واقع، همانطور که شرلوک گفت، «به یک معنا می‌توان گفت که او خودِ دولت بریتانیا است.» در مرکز هزارتوی وایت‌هال، مایکرافت قرار داشت که همه چیز را کنترل و هدایت می‌کرد. «نتایج هر بخش به او منتقل می‌شود و او مرکز تبادل اطلاعات و تسویه حساب است که تعادل را برقرار می‌کند. همه افراد دیگر متخصص هستند، اما تخصص او علم مطلق است. فرض می‌کنیم که یک وزیر به اطلاعاتی در مورد نکته‌ای که شامل نیروی دریایی، هند، کانادا و مسئله دول میشود، نیاز دارد. او می‌تواند توصیه‌های جداگانه خود را از بخش‌های مختلف در مورد هر یک از آنها دریافت کند، اما فقط مایکرافت می‌تواند همه آنها را متمرکز کند و به طور غیرمستقیم بگوید که چگونه هر عامل بر دیگری تأثیر می‌گذارد… بارها و بارها کلام او سیاست ملی را تعیین کرده است.

به نظر می‌رسد مایکرافت هولمز خیلی زود به دنیا آمده است. اگر حدود پنجاه سال دیرتر زندگی می‌کرد، دنیای مناسب‌تری برای استعدادهای خاص خود پیدا می‌کرد.

نقش عجیب مایکرافت در سیاست بریتانیا در زمان ترجمه یونانی برای واتسون فاش نشده بود. در آن زمان او صرفاً به عنوان کسی معرفی شد که دفاتر برخی از ادارات دولتی را حسابرسی می‌کرد.

نقشه‌های بروس-پارتینگتون که در هفته سوم نوامبر ۱۸۹۵، قبل از اینکه واتسون را از رازشان مطلع کند، اتفاق افتاد. تا سال ۱۸۹۵، واتسون فقط خاطره مبهمی از کتاب «مترجم یونانی» داشت که بلافاصله نشان می‌دهد «باید فاصله زمانی بسیار طولانی بین این دو حادثه وجود داشته باشد.» در مورد دلیل این پنهان‌کاری، توضیح شرلوک این است: «در آن روزها تو را خیلی خوب نمی‌شناختم. وقتی کسی در مورد مسائل مهم دولتی صحبت می‌کند، باید محتاط باشد.» به نظر ما، این موضوع ما را توجیه می‌کند که این پرونده را به اوایل سال ۱۸۸۲ نسبت دهیم. در آن زمان، آنها حدود هجده ماه با هم زندگی کرده بودند. اگر تا پایان دو سال اول، هولمز هنوز در مورد همراهش شک داشت، احتمالاً ترتیبی می‌داد تا ارتباطشان را قطع کند و خیابان بیکر را ترک می‌کرد. زمانی که پرونده چارلز آگوستوس میلورتون مطرح شد، هولمز چنان به دقت نظر واتسون اعتماد کامل پیدا کرده بود که توانست عکسی از زنی را در ویترین مغازه به او نشان دهد که هر دوی آنها او را در حال ارتکاب قتل دیده بودند و نام روی عکس، نام همسر یک اشراف‌زاده و دولتمرد بزرگ بود. همانطور که به زودی نشان خواهیم داد، این اتفاق در ماه ژانویه ۱۸۸۳ رخ داده است. دلیل سومی که چرا این پرونده به سختی می‌تواند دیرتر از تابستان ۱۸۸۲ باشد، در جمله آغازین یافت می‌شود: «در طول آشنایی طولانی و صمیمانه‌ام با آقای شرلوک هولمز، هرگز نشنیده بودم که او به اقوامش اشاره کند و به ندرت به اوایل زندگی خودش اشاره‌ای داشته باشد.» هجده ماه در واقع مدت زمان زیادی است برای زندگی با مردی که از این واقعیت که برادری دارد، بی‌خبر است. تمدید این دوره به مدت یک سال دیگر غیرممکن است، مگر اینکه هولمز دلیلی برای پنهان کردن برادرش داشته باشد، و در آن صورت او هرگز او را معرفی نمی‌کرد.

در مقابل این سه دلیل برای طرح این پرونده در اوایل تابستان ۱۸۸۲، باید به اظهارات مایکرافت به واتسون اشاره کرد: «از زمانی که شما وقایع‌نگار شرلوک شدید، همه جا نام او را می‌شنوم.» از آنجایی که اولین انتشار، «اتود در قرمز لاکی»، در دسامبر ۱۸۸۷ بود، نتیجه می‌شود که این اظهار نظر نمی‌تواند قبل از ۱۸۸۸ و در اولین فرصت انجام شده باشد. اما در آن زمان، واتسون متأهل بود و دور از خیابان بیکر زندگی می‌کرد، که به وضوح در «مترجم یونانی» چنین نیست.

محتمل‌ترین توضیح این است که مایکرافت اصلاً کسی نبود که این تعریف را به واتسون داد، بلکه یکی از مشتریان هولمز در زمانی بسیار زودتر بود. واتسون از این بابت بسیار خوشحال شد و آرزو کرد که سابقه‌ای دائمی از این قدردانی به خاطر نقشی که در ایجاد شهرت هولمز ایفا کرده بود، داشته باشد. متأسفانه، این موکل با هولمز در مورد یک پرونده‌ی به‌خصوص کسل‌کننده و بی‌اهمیت مشورت کرده بود که واتسون هیچ بهانه‌ای برای روایت آن نداشت. بر این اساس، او این حادثه را به پرونده‌ای که در آن زمان از یادداشت‌هایش می‌نوشت، منتقل کرد که اتفاقاً «مترجم یونانی» بود. ما نمی‌توانیم در دل خود او را سرزنش کنیم. دو پرونده‌ی بعدی که مورد توجه ما هستند، قبلاً در یک پرانتز قرار نگرفته‌اند، اما می‌توان آن‌ها را به‌طور همزمان بررسی کرد، زیرا چندین نکته‌ی مشترک دارند. آن‌ها چارلز آگوستوس میلورتون و گروه خالدار هستند. در هر کدام، خانمی را داریم که در پریشانی است و توسط یک شرور وحشت‌زده شده است. در هر کدام یک «ورود کم و بیش غیرقانونی هولمز و واتسون به خانه‌ی شخصیت شرور» وجود دارد و در هر کدام یک شب هیجان‌انگیز با مرگ خشونت‌آمیز و غیرمنتظره‌ی شخصیت شرور به اوج خود می‌رسد. میلورتون ما را با همان نوع مشکلی که «چهره زرد» و «مترجم یونانی» با آن مواجه هستند، روبرو می‌کند. واتسون ظاهراً مجرد است و در خیابان بیکر زندگی می‌کند. اما انتخاب در اینجا حتی گسترده‌تر از آن دو مورد است. زیرا هر دو در سال 1893 منتشر شدند و بنابراین باید به دوره قبل از اولین ازدواج مربوط باشند، اما میلورتون تا سال 1904 منتشر نشد و بنابراین می‌توانست پس از پایان ازدواج رخ داده باشد. تنها اطلاعات موجود، طبق معمول، «فصل» است. این بار زمستان است. در مقابل، «نوار خالدار» سرراست است. این رابطه در آوریل 1883 رخ داده است، یکی از معدود «تاریخ‌های غیرقابل انکار» دوره اولیه. حالا بیایید در هر مورد صحنه‌ای را که هنگام تصمیم به حمله به اردوگاه دشمن رخ داد، در نظر بگیریم. در داستان ربان خالدار، هولمز تقریباً بی‌تفاوت است وقتی پیشنهاد می‌دهد که آنها باید شب را در خانه دکتر گریمزبی رویلوت در استوک موران، ساری، بگذرانند.

«می‌دانی، واتسون، من واقعاً در مورد بردن تو امشب تردید دارم. یک عنصر خطر مشخص وجود دارد.»

«می‌توانم کمک کنم؟»

«حضور شما ممکن است بسیار ارزشمند باشد.»

«پس حتماً می‌آیم.»

«از لطف شما بسیار سپاسگزارم.»

در اینجا، بدون هیچ گونه هیاهوی بیشتر، موضوع به پایان می‌رسد.

این را با جنجالی که هنگام تصمیم مشابهی برای سرقت از خانه چارلز میلورتون، برج‌های اپلدور، همپستد، رخ می‌دهد، مقایسه کنید. توصیف آن بیش از دو صفحه طول می‌کشد. واتسون از این ایده وحشت‌زده می‌شود و از هولمز التماس می‌کند که به کاری که انجام می‌دهد فکر کند. بحث طولانی‌ای در پی می‌آید. هولمز هنوز مصمم به رفتن است.
سپس واتسون اعلام می‌کند که او هم می‌آید. حالا نوبت هولمز است که اعتراض کند، اما واتسون ادامه می‌دهد و تهدید می‌کند که هولمز را به پلیس لو می‌دهد، مگر اینکه اجازه همراهی‌اش را داشته باشد. هولمز می‌گوید: «شما نمی‌توانید به من کمک کنید.» (این را با «حضور شما ممکن است بسیار ارزشمند باشد» مقایسه کنید.) سرانجام تصمیم گرفته می‌شود که هر دو بروند، و با هیجان و اشتیاق دو مردی که در شرف انجام اولین سرقت خود هستند، وارد گفتگوی پرشوری در مورد جزئیات فنی جواهرات روکش نیکل، شیشه‌برهای نوک الماس، کلیدهای قابل تنظیم، کفش‌های کف لاستیکی و ماسک‌های ابریشمی سیاه می‌شوند. گذشته از همه اینها، خطرات نسبی این دو شرکت چه بود؟ بیایید دو تیم میزبان را بررسی کنیم.

در برج‌های اپلدور، چارلز آگوستوس میلورتون بود که شبیه آقای پیک‌ویک بود، اما (برخلاف آقای وینکل) می‌دانست چگونه با اسلحه کار کند. یک سگ نسبتاً ترسناک وجود داشت، اما هولمز، با خاطراتی – شاید از آن سگ در دوران دانشگاهش – با دوراندیشی خود را به شکل یک کارگر درآورد و با خدمتکار میلورتون، آگاتا، نامزد کرد، در نتیجه این خانم جوان، به دلایل واضح، مراقب بود که حیوان در ساعات اولیه صبح قفل شود. علاوه بر این، موسسه میلورتون به وفور با منشی‌ها، خدمتکاران و باغبان‌های وفادار پر شده بود. گروه استوک موران توسط دکتر گریمزبی رویلوت، با کلاه سیلندری مشکی، کت فراک، گتر بلند و یک شال شکاری، رهبری می‌شود. کلاه او به میله عرضی درگاه برخورد می‌کرد، بنابراین به سختی می‌توانست – کمتر از 190 سانتی‌متر – قد داشته باشد. صورت بزرگ با هزاران چین و چروک، سوخته از آفتاب و با لکه‌های هر اشتیاق شیطانی پوشیده شده بود، در حالی که چشمان گود افتاده و کبودش و بینی بلند، لاغر و بدون گوشتش او را شبیه یک پرنده شکاری می‌کرد. او یک یوزپلنگ داشت که عادت نگران‌کننده‌ای به ناله کردن در باغ در شب داشت. مورد بعدی در لیست، یک بابون بود که شبیه یک کودک زشت و بدشکل بود و او نیز به شب‌زنده‌داری باغ عادت داشت. در آخر، خودِ «نوار خالدار» مرگبار وجود داشت. آیا هیچ دزد عاقلی بین این دو مردد است؟ هر بار به جای باغ‌وحش استوک موران، وحشت‌های شناخته‌شده همپستید را به او بدهید! پس چرا هولمز و واتسون هوای همپستید را بسیار سنگین‌تر از استوک موران کردند؟ بدیهی است که چون همپستید اولین ماجراجویی آنها از این نوع بود و پس از عبور ایمن از آن، آنها متعاقباً با اعتماد به نفس افراد باتجربه به استوک موران رفتند. این بدان معناست که ماجرای میلورتون قبل از آوریل ۱۸۸۳ رخ داده است. اما به سختی می‌تواند زودتر از زمستانی باشد که تازه به پایان رسیده بود، زیرا هولمز می‌گوید: «ما چند سال است که در یک اتاق زندگی می‌کنیم.»
در آن زمان، آنها در واقع تقریباً دو سال در آن اتاق زندگی می‌کردند، دوره‌ای که به سختی می‌تواند توصیف «چند سال» را در زبان عادی توجیه کند. با این حال، ایده‌های واتسون در مورد زمان همیشه نسبتاً مبهم بود و احتمال دارد که او نقل قول اشتباهی از هولمز کرده باشد که در واقع از عبارت «برای مدتی» استفاده کرده است.
در این مرحله، شاید مناسب باشد که استدلال آقای بل را در نظر بگیریم که معتقد است تاریخ صحیح پرونده میلورتون فوریه ۱۸۸۴ است. اول، او معتقد است که این اتفاق در سال‌های اولیه رخ داده است، زمانی که آنها هنوز به اندازه کافی جوان بودند که از روی یک دیوار شش فوتی بالا بروند و دو مایل در همپستد هیث بدون توقف بدوند، اگرچه لباس و پالتو پوشیده بودند. اگرچه ما موافقیم که آنها در آن زمان مردان جوانی بودند، اما بسیار تردید داریم که آیا دو مایل دویدن بدون توقف اصلاً اتفاق افتاده است یا خیر. چشمان گود افتاده و بی‌روح و بینی بلند، لاغر و بدون گوشت او، او را شبیه یک پرنده شکاری کرده بود.

سال‌ها بعد، واتسون با نوشتن این پرونده، احتمالاً حافظه‌اش را دستکاری کرده که منجر به این اغراق شده است.

به دلیل عبارت «چند سال» او معتقد است که ۱۸۸۳ خیلی زود است و با یک فرآیند حذف، به فوریه ۱۸۸۴ می‌رسد. اکنون می‌توان روش آقای بل برای تعیین ماه، که باید دسامبر، ژانویه یا فوریه باشد، را در نظر گرفت. او با حذف ماه دسامبر در هر سال شروع می‌کند، به این دلیل که تعداد کمی از ازدواج‌ها در جشن ظهور رخ می‌دهد. یادآوری می‌شود که قرار بود ارل دوورکورت و لیدی اوا براکول در هجدهم ماه ازدواج کنند و هجدهم دسامبر در جشن ظهور قرار می‌گیرد. در اینجا دوباره باید به این موضوع بپردازیم. بررسی اطلاعیه‌های ازدواج در روزنامه تایمز در این دوره نشان می‌دهد که بسیاری از ازدواج‌ها در طول جشن ظهور رخ داده است. آنها ممکن است کمی کمتر از ماه‌های ژانویه و فوریه باشند، اما این کاهش قطعاً آشکار نیست. هیچ توجیهی برای فرض اینکه ارل یا نامزدش به ویژه در رعایت اصول مذهبی ارتدکس بوده‌اند، وجود ندارد. ماه دسامبر نمی‌تواند با این دلایل یا هر دلیل دیگری، مستثنی شده است.

با بقیه استدلال آقای بل، ما کاملاً موافق هستیم. او اشاره می‌کند که ماه باید ماهی باشد که در آن سیزدهم، چهاردهم و هجدهم همگی روزهای هفته باشند. این به شرح زیر استنباط می‌شود:
سیزدهم. میلورتون به هولمز گفت که اگر پول در چهاردهم پرداخت نشود، در هجدهم عروسی برگزار نخواهد شد. در روزی که آنها تصمیم به سرقت از میلورتون گرفتند، هولمز گفت که روز بعد آخرین روز بخشش است.

بنابراین، سرقت در شب سیزدهم که باید یک روز هفته بوده باشد، انجام شد، زیرا هولمز و واتسون
لباس‌های رسمی خود را پوشیدند تا به نظر برسد که تماشاگران تئاتر هستند و به خانه می‌روند.

چهاردهم. صبح روز بعد از سرقت، هولمز واتسون را به مغازه‌ای در خیابان آکسفورد برد و عکسی از خانمی که شب قبل دیده بودند را به او نشان داد. این اتفاق نمی‌توانست در روز یکشنبه رخ داده باشد، زیرا در دوران ویکتوریا پرده‌ها کشیده می‌شدند. هجدهم. این روز عروسی بود. ما قبلاً دلایل خود را برای اثبات این که این پرونده در زمستان ۱۸۸۲-۸۳ اتفاق افتاده است، ارائه کرده‌ایم. تنها کاری که اکنون باقی می‌ماند این است که آزمون فوق را برای سه ماه مربوطه اعمال کنیم. وقتی این کار را انجام دهیم، ژانویه و فوریه هر دو حذف می‌شوند. بنابراین، در دسامبر ۱۸۸۲ بود که این رویداد رخ داد که برای همیشه در تاریخ همپستد به یاد ماندنی خواهد بود.

این نوشته در مقالات ارسال و , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *