احتمالاً وقتی زمان رفتنش به دانشگاه رسید، متاسف نبود. در هر صورت، ما متاسف نیستیم، زیرا این موضوع بلافاصله یک مشکل بسیار بحثبرانگیز را مطرح میکند. کدام دانشگاه؟ دانشگاههای کوچکتر را میتوان فوراً کنار گذاشت. هرچند مختصر است، اشاره در «گلوریا اسکات۹۱» به وضوح به آکسفورد یا کمبریج اشاره میکند. همچنین ماسگریو اشرافی و بیروح، که با «طاقهای خاکستری و پنجرههای چند جداره» و تمام خرابههای محترم یک دژ فئودالی» مرتبط است، به نظر نمیرسد که از آن نوع دانشجویان کارشناسی باشد که انتظار میرود در یکی از دانشگاههای کوچکتر دهه هفتاد پیدا شوند. پس باید آکسفورد باشد یا کمبریج. اما کدام؟ مونسینور رونالد ناکس میگوید کلیسای مسیح، آکسفورد.
خانم سایرز میگوید سیدنی ساسکس، کمبریج آقای بلیکنی نیز میگوید کمبریج، اما هیچ دانشگاه خاصی را معرفی نمیکند.
تا آنجا که به دانشگاه مربوط میشود، به نظر میرسد هیچ مدرک واقعی در دسترس نیست. ما ترجیح میدهیم که او در سنت لوک، محل وقوع داستان سه دانشجو، بوده است، اما این کمکی نمیکند، زیرا به طور خاص به ما گفته شده است که هیچ جزئیاتی ارائه نشده است که بتواند ما را قادر به شناسایی دانشگاه کند.

در تلاش برای حل مسئله آکسفورد در برابر کمبریج، لازم است پنج مورد جداگانه را در نظر بگیریم که به نوعی به امور دانشگاه اشاره دارند. در بررسی، این پنج مورد در سه دسته مجزا به شرح زیر قرار میگیرند:
گروه اول: «گلوریا اسکات» و آیین ماسگریو.
گروه دوم: سهچهارم گمشده.
گروه سوم: سه دانشجو و مرد خزنده.
در گروه اول میدانیم که در دانشگاه هولمز هستیم، اگرچه نمیدانیم که آیا آکسفورد است یا کمبریج، در گروه دوم میدانیم که در کمبریج هستیم، اما نمیدانیم که آیا دانشگاه هولمز است یا خیر، در حالی که در گروه سوم هیچ اطلاعاتی در مورد هیچ یک از این دو مورد نداریم.
به نظر میرسد تمام تحقیقات قبلی تقریباً منحصراً بر گروه اول متمرکز بودهاند. شاید جای تعجب نباشد که گروه ۳ نادیده گرفته شده است، اما مطمئناً یک مورد جالب برای بررسی در گروه ۲ وجود دارد. به عبارت دیگر، از آنجایی که میدانیم در «سهچهارم گمشده» در کمبریج هستیم، چه مدرکی وجود دارد که نشان دهد هولمز قبلاً آنجا بوده است؟ بیایید تحقیقات خود را از این نقطه شروع کنیم. در وهله اول، او نمیداند که یک قطار دیرهنگام از لندن به کمبریج وجود دارد. وقتی گادفری استانتون، بازیکن بینالمللی راگبی، که البته نباید او را با آرثور اچ. استانتون، «جاعل جوان در حال ظهور» یا هنری استانتون «که من به اعدام او کمک کردم» اشتباه گرفت، از هتلی در لندن که تیم کمبریج در آستانه مسابقه آکسفورد در آن اقامت دارند، ناپدید میشود، سیریل اورتون، کاپیتان تیم، برای مشورت با هولمز میآید و از او میپرسد که آیا استانتون میتوانسته به کمبریج برگردد. پاسخ این است که او میتواند، زیرا یک قطار دیرهنگام ساعت یازده و ربع وجود دارد.
حالا هولمز در دوران دانشگاه خود در لندن ساکن بود. بنابراین، میتوان تصور کرد که اگر دانشگاه او کمبریج بود، تقریباً زمان آخرین قطار را میدانست. با این حال، در این مورد خاص، ممکن است بتوان با فرض اینکه این قطار دیرهنگام در زمان هولمز وجود نداشته، بلکه برای اولین بار در تاریخ بعدی به حرکت درآمده است، مشکل را برطرف کرد.
پس از کمی پرس و جو در لندن، هولمز و واتسون به کمبریج سفر میکنند و اگرچه آنها به وضوح در قطاری هستند که خیلی زودتر از ساعت 11:15 شب فوق الذکر حرکت میکند، با این وجود وقتی به آنجا میرسند، هوا تاریک شده است. به محض ورود، آنها بلافاصله با دکتر لسلی آرمسترانگ که مظنون به دست داشتن در ناپدید شدن استانتون است، مصاحبه میکنند. مشکل بعدی پیدا کردن اتاق برای شب است و در این رابطه هولمز میگوید:

و حالا، واتسون بیچاره من، ما اینجا هستیم، تنها و بیدوست، در این شهر نامهربان، که نمیتوانیم بدون رها کردن پروندهمان آن را ترک کنیم.
چرا «این شهر نامهربان»؟ آیا این جملهای نیست که بیشتر در مورد شهر دانشگاه رقیب صدق میکند تا دانشگاه خودمان؟ آیا این شبیه به بیاعتنایی یک آکسونی به کمبریج نیست؟ ممکن است اعتراض شود که هولمز نماینده معمولی کمبریج نبود، بلکه او فردی گوشهگیر و کمحرف بود که راه خودش را میرفت و چنین کسی ممکن است نگاهی بدبینانه به شهر داشته باشد. اما مطمئناً اگر چنین بود، او اشاره بیشتری به دوره اقامت خود در آنجا میکرد. او میگفت «این شهر نامهربان که حتی در زمان خودم هم همیشه از آن به شدت متنفر بودم» یا عبارتی شبیه به این. اما «این شهر نامهربان بدون اضافههای بیشتر مانند اظهارات مردی است که برای اولین بار از این شهر بازدید میکند.
خوشبختانه یک مسافرخانه کوچک در موقعیت مناسبی روبروی خانه آرمسترانگ قرار دارد و طولی نمیکشد که کالسکه دکتر در حال بیرون آمدن است و هولمز با دوچرخه به دنبال او میرود و واتسون را در محل اقامتش جا میگذارد.
اما تعقیب بینتیجه میماند. دکتر هولمز را شناسایی میکند و او را فریب میدهد. در بازگشت، واتسون پیشنهاد میدهد که تعقیب و گریز باید روز بعد ادامه یابد، اما با پاسخ تند او مواجه میشود:
اینقدرها هم که فکر میکنی آسان نیست. تو با مناظر کمبریجشایر آشنا نیستی، نه؟ پنهان کردنش ممکن نیست. تمام این سرزمینی که امشب از آن عبور کردم، مثل کف دست صاف و تمیز است.
اما در این صورت، چرا هولمز دست به تعقیبی زد که محکوم به شکست بود؟ پاسخ این است که چون قبلاً هرگز در کمبریج نبوده، در همان حالت جهل اسفناک نسبت به ویژگیهای متمایز مناظر کمبریجشایر قرار داشته است. اکنون اهمیت گفته واتسون را میبینیم که وقتی برای اولین بار به کمبریج رسیدند، هوا بعد از تاریکی بود. اگر آنها در روشنایی روز میرسیدند، هولمز میتوانست مشکلات را از پنجره قطارش ببیند، اما همانطور که بود، آنها تنها پس از اینکه او واقعاً شروع به حرکت کرد، آشکار شدند. آرمسترانگ ممکن است به لطف ماه که هنگام ورود آنها به کمبریج طلوع نکرده بود یا توسط ابر پوشانده شده بود، به این امر کمک کرده باشد. هولمز با درک اینکه دنبال کردن آرمسترانگ یک پیشنهاد عملی نیست، روز بعد را به تحقیق در میخانههای شمال کمبریج اختصاص میدهد و بدون موفقیت از «چسترتون، هیستون، واتربیچ و اوکینگتون» بازدید میکند.
به ترتیب آنها توجه کنید، زیرا ترتیب نسبتاً عجیبی است.
احتمالاً او به ترتیبی که آنها را نام میبرد، از آنها بازدید کرد، به ویژه با توجه به این اطمینان که «در هر شرایطی، چسترتون بدیهی است که در اولویت قرار خواهد گرفت». اما موقعیت سه نفر دیگر را در نظر بگیرید. از کمبریج یا از چسترتون، هیستون در شمال غربی قرار دارد، اوکینگتون هنوز در شمال غربیتری است، اما واتربیچ در شمال شرقی است. بنابراین اگر او پس از هیستون به واتربیچ میرفت، احتمالاً دوباره از طریق هیستون برمیگشت تا به اوکینگتون برسد. مسیر واضحی که هر کسی که با این محله آشنا باشد، طی میکند، چسترتون، واتربیچ، هیستون، اوکینگتون است و مسیری که واقعاً طی شده، نشان میدهد که فرد آکسونیایی با عجله هنوز وقت تهیه نقشه را نداشته است. با این حال، روز بعد به نظر میرسد که این اشتباه برطرف شده است زیرا او نام ترامپینگتون را شنیده است. اما کلمات واقعی او هنگامی که سگ شکاری او را به روستایی که گادفری استانتون سرانجام در آن به زمین میافتد، هدایت میکند، چیست؟ «این باید روستای ترامپینگتون در سمت راست ما باشد.»
او به سختی میتوانست بدون بازدید از مکانی تا این حد نزدیک، در کمبریج باشد. کانتاب قطعاً میگوید «این ترامپینگتون است». عبارت «باید باشد» نشان آکسونی است. ما نیز عبارت «روستای ترامپینگتون» را در مقابل «ترامپینگتون» صرف پیشنهاد میکنیم. عبارت اول به غریبه و عبارت دوم به همسایه اشاره دارد. بنابراین به نظر ما، «سهچهارم گمشده» بیشک به آکسفورد اشاره دارد. در مرحله بعد باید بررسی کنیم که دو مورد در گروه تا چه حد از این دیدگاه پشتیبانی میکنند.

در برخورد با «سه دانشجو»، اولین کار این است که ثابت کنند که کدام یک از دانشگاه ها که کمی زودتر از «سهچهارم گمشده» است. «سه دانشجویی که ما میشناسیم» مربوط به سال 1895 است. «سهچهارم گمشده» اولین بار در آگوست 1904 منتشر شد و حدود هفت یا هشت سال قبل از آن اتفاق افتاده است. در مرحله بعد، دلایل خود را برای انتخاب سال 1897 به عنوان سال مورد نظر ارائه میدهیم. در اینجا فقط لازم است ثابت شود که این رویداد بعد از سال ۱۸۹۵ رخ داده است. باید بعد از سال ۱۸۹۳ باشد، زیرا هولمز از آرمسترانگ به عنوان مردی یاد میکند که «برای پر کردن جای خالی موریارتیِ نامدار برنامهریزی شده بود». بنابراین، این رویداد پس از بازگشت او از تبت رخ داده است. این تنها سالهای ۱۸۹۴ و ۱۸۹۵ باقی میماند. آکسفورد به دلیل غیبت استانتون مسابقه را برد. اما در سال ۱۸۹۴ مسابقه مساوی شد و در سال ۱۸۹۵ پیروزی از آن کمبریج شد. بنابراین هر دوی این سالها باید کنار گذاشته شوند. با اثبات اینکه «سه دانشجو» قدیمیتر از این دو سال است، اکنون میتوانیم ثابت کنیم که این پرونده مربوط به آکسفورد است. ما به جملهای که در بالا نقل شد اشاره میکنیم: «شما با مناظر کمبریجشایر آشنا نیستید، درست است؟»
در آغاز داستان «سه دانشجو»، هولمز و واتسون «چند هفتهای» در یکی از شهرهای بزرگ دانشگاهی ما اقامت داشتند، در حالی که اولی مشغول مطالعه منشورهای اولیه انگلیسی بود. واتسون در این چند هفته چگونه وقت خود را میگذراند؟ غیرقابل تصور است که او در تمام این مدت در شهر بماند. اگر او در کمبریج بود، مطمئناً از حومه اطراف «به اندازه کف دست صاف و تمیز» اطلاع داشت. بنابراین، واضح است که صحنه داستان «سه دانشجو» باید آکسفورد باشد. هیلتون سومز، معلم و مدرس کالج سنت لوک، به عنوان «یک آشنا» توصیف شده است.آنها کجا با او آشنا شدند؟ آیا او به طور اتفاقی یکی از بازماندگان دوران کارشناسی خود هولمز بود
که هولمز از فرصت استفاده کرده بود تا در بازگشت به آکسفورد با او تماس بگیرد؟ در هر صورت، سومز میداند که او در آکسفورد است و وقتی کشف میشود که برگه امتحانی بورسیه فویتسکیو توسط شخصی غیرمجاز خوانده شده است، سومز میداند که در مورد آن چه باید بکند.
«آقای هولمز، شما میدانید که درهای دانشگاه ما دو لنگه هستند – یک درِ سبزِ اریبدوزی شده از داخل و یک درِ بلوطِ ضخیم از بیرون.»
چرا هولمز باید از این موضوع آگاه باشد؟ آیا پاسخ این است که او خودش یک مرد سنت لوک بوده است؟
تا زمانی که هولمز تحقیقاتش را تمام میکند، عصر است و تاریکی همه جا را فرا گرفته است، اما او میداند که فقط چهار لوازمالتحریرفروشیِ مهم در آکسفورد وجود دارد، و او همچنین میداند که هر کدام کجا قرار دارند و وقت دارد قبل از اینکه شب تعطیل شوند، به هر چهار نفر سر بزند.
نمایشی حتی قابل توجهتر از دانش محلی در ادامه میآید. هولمز و واتسون تا زمان خواب آن روز با هم هستند و واتسون ساعت هشت صبح روز بعد بیدار میشود. اما هولمز دو ساعت زودتر از او رسیده است، که در طی آن به زمینهای ورزشی رفته تا مقداری خاک رس سیاه و خاک اره از گودال پرش جمع کند.
او از کجا راه آنجا را بلد بوده است؟ واتسون شاهدی بر این واقعیت است که او نمیتوانسته این اطلاعات را روز قبل به دست آورده باشد و ساعت شش صبح به سختی کسی بیدار میشد. با این حال او میداند کجا برود.
ممکن است اعتراض شود که به گفتهی خودش، او در دوران دانشگاه به ورزش علاقهای نداشته و ورزشهای او بوکس و شمشیربازی بوده است. با این وجود، ما فکر میکنیم که او خیلی بیشتر از آنچه وانمود میکرد، از اتفاقات اطرافش آگاه بوده است و این رویکرد کنارهگیرانه تا حدودی یک ژست بوده است. ما اغلب متوجه میشویم که او در واقع بیشتر از آنچه که اعتراف میکند، میداند و اگر قرار باشد بگوید که نمیداند زمینهای ورزشی کجا هستند، باید با همان احتیاطی که در جملهی معروفش مبنی بر اینکه او نمیداند یا اهمیتی نمیدهد که خورشید به دور زمین میچرخد یا برعکس، با آن برخورد کنیم.
حالا به مورد مرد خزنده میرسیم که اطلاعات بسیار کمی به اطلاعات ما اضافه میکند. همانطور که هولمز پیشنهاد میکند «از امکانات رفاهی این شهر دلربا لذت ببرید»، این شهر «به وضوح با شهر نامهربان» کتاب «سهچهارم گمشده» جور در نمیآید. همچنین اشارهای به عبور از تعدادی دانشگاه قدیمی وجود دارد، و در حالی که در مواقع اضطراری این ممکن است «رژه کینگ خیابان ترینیتی» در کمبریج باشد، «دانشگاههای ردیفی» در کل، آکسفورد را تداعی میکنند. تاکنون هر جا که به طور خاص از دانشگاهی نام برده شده، کمبریج بوده است، و هر جا که «ناشناس» گذاشته شده، پس از بررسی، آکسفورد از آب درآمده است. از آنجایی که دانشگاه خود هولمز در این دسته اخیر قرار میگیرد، میتوان پیشبینی کرد که آن نیز «آکسفورد» باشد. اکنون تنها دو مورد در گروه اول باقی مانده است که به دوران دانشگاه خود هولمز اشاره دارند، یعنی «گلوریا اسکات» و «آیین ماسگریو». آقای بلیکنی میگوید که ترور از «گلوریا اسکات»، به عنوان یک مرد اهل نورفولک، فرستادن پسرش به کمبریج را راحتتر از آکسفورد میداند. در مقابل، میتوان اعتقاد راسخ مونسینور ناکس را مطرح کرد که اشرافیت انحصاری ماسگریو و تمایلات سگدوستانه ترور نشان میدهد که هر سه در کلیسای مسیح بودهاند. این دو استدلال را میتوان کنار گذاشت تا یکدیگر را خنثی کنند. اکنون به ماجرای سگ بول تریر خانم دوروتی سایرز، یا به عبارت دقیقتر ویکتور ، میرسیم. عبارت مربوطه از «گلوریا اسکات» به شرح زیر است: «او (ویکتور ترور) تنها دوستی بود که من در طول دو سالی که در دانشگاه بودم، پیدا کردم.» من هیچوقت آدم خیلی اجتماعیای نبودم، واتسون، همیشه دوست داشتم در اتاقم لم بدهم و روشهای فکری خودم را کشف کنم، بنابراین هیچوقت زیاد با همدورهایهایم قاطی نمیشدم. در مورد شمشیربازی و بوکس، سلیقه ورزشی کمی داشتم و رشته تحصیلیام کاملاً از بقیه متمایز بود، طوری که اصلاً هیچ نقطه تماسی نداشتیم. ترور تنها مردی بود که میشناختم، و آن هم فقط از طریق تصادف سگ بولتریر او که یک روز صبح هنگام رفتن به کلیسا روی مچ پایم را گاز گرفت.

جای بحث دارد که آیا دوران دانشگاه هولمز به دو سال محدود بوده یا نه. این موضوع در مرحله بعد مورد بحث قرار خواهد گرفت. با این حال، آنچه واضح است این است که این حادثه مربوط به سگ باید ظرف دو سال پس از ورود او رخ داده باشد. بر اساس این، خانم سایرز نظریهای هوشمندانه در حمایت از کمبریج ارائه میدهد. سگها در هیچ یک از دانشگاهها اجازه ورود به دانشگاه را ندارند، بنابراین این حادثه باید در خیابان اتفاق افتاده باشد. در کمبریج، دانشجویان کارشناسی معمولاً دو سال اول خود را در اتاقها میگذرانند و پس از آن به دانشگاه میروند. در آکسفورد عکس این قضیه صادق است. این حادثه در دو سال اول اتفاق افتاده است، بنابراین باید در کمبریج اتفاق افتاده باشد. اما این فرض را بر این میگذارد که قوانین همیشه رعایت میشوند. آیا این دقیقاً همان تصویری است که از آکسفورد یا کمبریج داریم؟ آیا سگ نمیتوانسته به قصد شوخی مخفیانه وارد دانشگاه شده باشد؟ از طرف دیگر، از دیدگاه سگ، آیا این اتفاق نمیتوانسته هم در بیرون و هم در داخل دانشگاه رخ دهد؟ چرا نباید این طور باشد که سگ ترسیده و در نتیجه قبل از اینکه بتوان جلویش را گرفت، از دروازه فرار کرده و به هولمز نگون بخت چسبید؟ چه چیزی میتوانست سادهتر باشد؟ در نهایت، استدلالی باقی میماند که ماهیتی کلی دارد و به هیچ مورد خاصی وابسته نیست. گفته میشود با توجه به گرایش او به علم، کمبریج انتخاب بدیهی خواهد بود. اگر علایق او محدود به علم بود، ممکن بود این استدلال تا حدودی قوت بگیرد. اما در واقع، او دانش گستردهای در زمینه ادبیات، تاریخ، فلسفه، هنر و موسیقی داشت، حداقل به سه زبان خارجی صحبت میکرد و در واقع یک دایرهالمعارف کامل بود. علاوه بر این، محتمل به نظر میرسد که دانش علمی او در دانشگاهش کسب نشده باشد، زیرا او را در مرحلهای بعدی در حال تحصیل در بارتز میبینیم. بنابراین، به طور خلاصه، فکر میکنیم در حالی که سگ بولت تلاش شجاعانهای برای کمبریج انجام میدهد، حکم باید به آکسفورد داده شود.